برای بانو! بپاس صبوری و صبوری و...

راهی تا صبح نیست. همه جا   تاریک.
اینجا من ام و صدای « فرهاد »... می دانی؟ عجیب دلم می خواهد تا خود افتاب
برای تو
شعر بخوانم...و ترا خوابی در بر نگیرد...
هی! همین یک شب غریب را   چشم بر کلام « بامداد » و « سید» و... نگاه دار!...باشد؟
....................................
دیگر می دانم.
نشانی ها همه درست!
کوچه همان کوچهء قدیمی و
کاشی  همان کاشی شب شکستهء   هقتم
خانه   همان خانه و   باد  که بی راه و
بستر    که تهی!
...................................
راهی تا صبح نیست.
ای کاش کنار دریای شمال بودیم. کنار موج و  اتش و باران.( یادت هست؟ نزدیکان من سوی عروسی یکی اشنا رفتند و ما  سوی دریا...یادت هست؟ شب   سراسر   برف بود. تو به  خواب و من  خیره بر جاده.)
...................................
من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم
که صدای مرا
به جانب من
باز  پس نمی فرستاد
چرا که می بایست
تا مرگ خویشتن را
من
نیز
از خود
نهان کنم!

(ایا مرا پایان محتوم فرا رسیده؟...)


کات!