پرنده.خون.گل...واو طا نون.

...ازتون حرصم میگیره. بدجوری حرصم میگیره...وقت و بی وقت واسه خودتون می پلکین و هر گهی ( شدیدا شرمسار خوانندگان ام!) که می خواین  می خورین؛اونوقت...
هه! جای شماها ما خونه نشین شدیم و به شب زنده داری و مطالعه و فریاد در سکوت خو کردیم...(همین!)


کات!
پ.ن:
۱- در نوشته های یکی از عزیزان این جملهء « شکسپیر» را خواندم:
« قطار زندگی را نگه دارید؛ من پیاده می شوم.»

۲- تو که اشک منو نمی بینی   تو که الان خواب ای .... (اصلا هیچی!)
۳- زمین دلمرده...
۴- بدور از هرگونه سانتی مانتالیسم کودکانه این جملهء بامداد جاودانه را فریاد میزنم:

« روزگار غریبی ست                                  نازنین...»
(تفسیرش با اهلش)

۵- چیزی به صبح نمونده...