اخرین باری که دلم اینطوری گرفته بود کدوم شب بود؟!...یادم نیست.( اخه یکی نیست بگه بگیر بخواب!) این کمر درد لعنتی هم ول کن نیست.( چقدر می گم « نیست»!!)...به پهلو دراز می کشم. به زلزله فکر می کنم.
..........................................
می خوام گریه کنم؛ اما درست نمی دونم چرا...از گنگی بدم میاد! از بدقولی بدم می اد...
کات!
پ.ن:
۱- کاغذ نداشتم روی پات عاشقانه هامو نوشتم.
۲- نخون اقا! چرا نوشته های « هامون» رو میخونی؟
۳- اگه الان ماشین داشتم می زدم بیرون.
۴- امروز جمعه بود!
۵- شمارهء ۲ رو بخون!