۱) شب ادینه:به مزار بامداد میرویم.هجرتش را سه سال گذشت.
می نشینم.بغض میکنم...
برای بامداد گلشیری محمود مختاری پوینده و ـ حتی ـ بنان(که کمی دورتر خفته ).
نمی گذارند بیش از این با انها خلوت کنیم:بلندمان میکنند(...)
تنها فرصت میکنم دستی به نام « شاملو » ببرم؛چشم ببندم و بگویم:
دریغا
شیراهنکوه مردا
که تو بودی!...
۲) دیوانه وار داغانم...داغان...روزگار سیاهی بر من میگذرد...
۳)...دوست دارم بسیار کمتر بنویسم.
۴)افسوس! مایهء انهمه اشک و روان ناارام من بوده ام...
۵)تو چه می گویی؟ بمانیم؟...یا که برویم؟...یا ـ اصلا ـ بی هم برویم...ها؟
۶)نمی خواهم فقط زنده باشم. می خواهم زندگی کنم.
کات!