به جان منت پذیرم و...

هی! زندگان عصر اهن و تنهایی! به روزگاری که نیستی یگانه نصیب من است به جرم «دروغگویی» - بیش از پیش - طردم کرده اند...به روزگاری که همگان در پی نیاز تن به جنب و جوشی مثال زدنی دست می یازند من تنها ـ تنها تر از تنها ـ متهم میشوم...میگویند دیگر در نوشته هایم نشانی از ایمان اعتماد و سادگی یافت نمیشود...مرا به « رفتن» ترغیب میکنند!..
...........................................
دیگر سخنی نمیگویم! روان بی تاب و تنها   غرق فریاد!...
هی!
دست اغشته به خون تو در هیچ ابی پاک نخواهد شد!...همانگونه که خون من  به دستت   زلال نمیگردد!

کات!

دریغا دریغ!

یادت هست؟
سیزدهمین روز شهریور...
بخاطر قبولی تو چقدر شادمانی کردم.
ان دیوانه بازیها در خیابان ظفر یادت هست؟...
چه شاد بودیم!...
با خود می اندیشیدم:« هه! چرا میگویند سیزده  نحس است؟...من روز ارام و شادی را پشت سر می گذرانم.»...
اه!
به خانه که امدم گفتند فریدون رفته...گفتند چرخ کامیون گوشه ای از بدنش را له کرده...
وای!
وای!...سیزده شهریور...

کات!

نجات

یادت هست؟
تو
خوب میدانستی من
سراسر
تزس و پریشانی ام!
گفته بودمت  گاه ـ حتی ـ از انسانهای اطراف نیز می هراسم!
...به امدن شتاب نمی کنی!
بدرود!

کات!