هی! زندگان عصر اهن و تنهایی! به روزگاری که نیستی یگانه نصیب من است به جرم «دروغگویی» - بیش از پیش - طردم کرده اند...به روزگاری که همگان در پی نیاز تن به جنب و جوشی مثال زدنی دست می یازند من تنها ـ تنها تر از تنها ـ متهم میشوم...میگویند دیگر در نوشته هایم نشانی از ایمان اعتماد و سادگی یافت نمیشود...مرا به « رفتن» ترغیب میکنند!..
...........................................
دیگر سخنی نمیگویم! روان بی تاب و تنها غرق فریاد!...
هی!
دست اغشته به خون تو در هیچ ابی پاک نخواهد شد!...همانگونه که خون من به دستت زلال نمیگردد!
کات!