بیقراری

ساعتی پس از نیمه شب
خود
بهتر از من واقفید:افسردگی و نالانی
شاخ و دم ندارد!
نفسم به شماره می افتد...
چشم می بندم...
یک
دو
سه
چهار...
تا نیستی
چند شماره باقیست؟...

کات!

...

نوشتم!
در  باب دخترانی که خانه را بدرود گفته اند!
اما...
نمیدانم چه اشکالی ایجاد شد!!
.....................................
از تمام دوستانی که به شوکا سر میزنند ممنونم...

سفر

پس از سالها
در تنهایی عمیق و غروبی تلخ   به سفر میروم.
شبانه راه می افتم...تنها:چون همیشه...سپیده دمان میرسم.شهر ارام ارام بیدار میشود:از سه راه برق که میگذری ابتدای کوچهء سوم  خانه ای قدیمی به چشم میخورد...خانه را ورانداز میکنم.بالای زنگ اگهی ترحیم رنگ و رو رفته ای قرار دارد:« حاجیه خانم فردوس خدیوی».
..............................................
اخرین مرتبه هشت سال پیش بود؛تابستان.
ان هنگام نه کسی رفته بود؛نه پشت کسی تا شده بود...افسوس!
..............................................
دوست دارم کسی پیش بیاید؛دست مرا بگیرد و جویای احوالم شود! نمیتوانم اینهمه فکر و گمان را در خود نگاه دارم.
اینک  اخرین ساعات حضور من در این شهر است.چیزی به صبح نمانده...
...............................................
هی! من  خائن ام...روزگار از من ساده  انسانی ساخت نامرد...حرام...
...............................................
وای ی ی ی ی ی ی! همگان تنهایم گذاشته اند.چه ساده بودم!...چه ساده!...
تو
دستی
به دوستی و مهر
دراز کردی و...
خود نیز مایهء فغان و درد شدی!
ای کاش ویران شوم!...
...............................................
ای نفرین به من و من و من!


کات!