:چه ترانهء زیبایی!...پیشتر نشنیده بودم!
- این ترانهء دیوانگان پردرد است؛ به هنگامیکه - در عین ناباوری - احساس ارامش دارند!
:عجب!...پس مایهء ارام تو شدم!
- بی شک!...
.............................................
به سویش رفتم.زانو زدم.تمنا کردم مرا از پای دراورد...متعجب بود!...گفتم:« این عشق این حرمت گذراست!...»
سمت رودخانه دوید.بارها دیوانه ام نامید.
کنار رودخانه نشست...به اب زل زد...اب رنگین...سرخ سرخ...
فریاد کشید...
صدایی در گوشش نجوا میکرد:« تو هم بیا !...به انجایی که تردی عشق بی زوال است!»...
کات!