...

داشتم توی خیابون مرزداران قدم میزدم. خیلی بی حال بودم ( از وقتی این قرصا رو قطع کردم همه ش عرق میکنم؛ گیجم)...
یه پرشیای نقره ای برای یه دختر خانم (؟) ایستاده بود. شمارهء پرشیا به نظرم اشنا اومد...
هه! میدونی کی بود؟...اره؟
عرشیا بود!...
دختره سوار شد. به عرشیا نگاه کردم. اونم منو دید: کلی با هم احوالپرسی کردیم...
.........................
ساعت ۱۲ شب  عرشیا بهم زنگ زد. دختره رو رسونده بود خونه شون ( چی؟ خونه شون؟).
گفتم: « چرا اروم حرف میزنی؟»
گفت: « نگین   خوابه...»

سکوت کردم.
گفت: « عذاب وجدان دارم.»

نمی دونستم بخندم ؛یا...


کات!