افتاب! بمان! بتاب!

هی ! نگاهم کن! یکی نگاه عاشق و امیدوار...
من  گیج و مبهوت پلیدیها و نامردمیها...         
تو
استوار
دست مرا میگیری و می رهانی ام...
در اوج تمنای هجرت از دنیای مردمان  
چه مومنانه
مرا نفس می بخشی؛ جان میدهی.
...........................
بانوی مهربان می اید: به تیمارداری. به غمخواری.
گلهای اتاق را نو می کند. پرده ها را کنار میزند...کنار این تخت مینشیند؛ شعر می خواند...با دستمال سپیدش  چشمان و گونه های نمناک مرا   تسلا میدهد.
.........................
من نه خائن بودم؛ نه «....» .
تنها
ساده ای
که در این ویرانه ها
ماندن را اصرار میکرد (هه!).
حالا...
بکش! بکش! اما زنده به گورم  مکن!( میدانی که همین ترس هم  از حماقتم سرچشمه گرفته...)

کات!