خانه کجاست؟...

هی! میبینی چه خزان غریبی ست؟...انهمه منتظرش بودیم...می گفتیم پاییز در می رسد و نشان عشق و دلدادگی می اورد...
نمی دانستیم...
نمی دانستیم سر اغاز فغان و شبگریه ها  همین پاییز است...
هه! چه خیالی!...
.................................................
پردهء ضخیم اتاق مانع ورود نور است.
ساعت ۹ صبح 
در پریشانی و سکوت
به دنبال نفس ام.

قوامی می خواند:
شبی کنار چشمه پیدا شو/ میان اشک من چو گل وا شو
تو ای پری کجایی/ که رخ نمی نمایی
از ان بهشت پنهان/ دری نمی گشایی

کات!

نفس عمیق

سد کرج:دو جنازه از اب بیرون اورده میشوند
...........................
اینجا برای ما تاریک است.کسی ما را پذیرا نیست.
« بیا برویم روبروی باد شمال»
خب! کدام سو؟

نه! جادهء چالوس  یاداور اوست...
باشد! از همین طرف میرویم...
گمان نمیکنم دیگر کاری با این شهر داشته باشیم.

هه! از خوابگاه اخراج شدی.
حکایت خانه و خانواده ات ـ همچو من ـ هرچه باداباد...

میدانی چرا دیر کردم...چرا نیامدم؟...
همراه من
مرد...
چیزی نمیخورد؛ هی سیگار ...سیگار...
چطور مرد؟
نمیدانم...       تنها   خون بالا اورد...

این حرفها را رها کنیم.
مقنعه ات را در بیاور...ان روسری ابی  خیلی به تو می اید...
دیگر « داریوش » گوش نمیکنیم. « باخ » گوش میکنیم.

بیا! دستت را بمن بده!(یادت هست ان شب کنار خوابگاه دست ندادی؟!)

کات!
پ.ن: « نفس عمیق » را ببینید.خوب ببینید...این فیلم سادهء بی ادعا و ـ البته ـ سیاه را.

اراجیف خواب و بیداری

...همه می خوابند. باز دلم میگیرد.
گوشهء اتاق  روی تخت  کز میکنم...
خدا خدا میکنم هیچ اندیشه ای سراغم نیاید...
ای کاش امشب در یک رویای ابی و ناز فرو میرفتم...یا تمامی دوستانم ـ که تعدادشان به میزان انگشتان یک دست هم نیست ـ همراهم می بودند...
..........................
هان! چرخی بزن! شعری بخوان!
دیداری نیست.
که
مرا افسون کرد؟
ای! خواب هزار ساله! مرا در بر گیر!...

کات!