شب

امشب میخواهم اسوده باشم. میخواهم بگریم.
میدانم بیمارم؛نیز میدانم انچه انجام میدهم مرا از روزهای ارام  دورتر و دورتر میکند.
تنها
میخواهم بگریم...
من
نه مسافر بودم ؛نه رهگذر... امده بودم بمانم...
اما سهم من
از ماندن و بوسه و لبخند
به فریاد و فغان بدل شد.
حالا به همه چیز شک میکنم.انقدر می مویم تا همه تان از خواب بیدار شوید...بیدار شوید و ـ برای دلخوشیم حتی ـ بگویید :دیریست با من اشنا و همصحبت اید... بگویید:تنهایی افسانه بود و بس!...خوابی بود هر چند دراز...

بیایید...بیایید مرا ببرید...عاشقانه ای از بامداد برایم زمزمه کنید...بخدا تنهایم.تنهاترین...
کات!
پ.ن:حکایت شعر حافظ و رقص گیسوان در چرخی ناز
سهم من نبود...نبود.