-
هلو! یادته؟
دوشنبه 29 فروردینماه سال 1384 14:44
...درست هشت سال پیش بود. من و تو ،کلاسهای بعد از ازمون قلم چی رو بی خیال شدیم و رفتیم سینما. تو رفتی از ملی کارت پول گرفتی و قبل از فیلم،پیتزا خوردیم. یادته؟... یادته؟... اون اتیش گوشهء سالن،یهو چه اوجی گرفت! همه،زدیم بیرون. بوی گاز.شکستن شیشه ها و ریختن خرده های داغشان پشت گردن ما:من و تو... یادته؟ چه گریه ای می...
-
شبانه
شنبه 27 فروردینماه سال 1384 00:17
...دختر همسایه٬عاشق کارهای «پیمان یزدانیان» است. نوار «برداشت» را به من داد تا «خوب» گوش کنم.بی شک انرا برنمی گردانم.(کمانچه٬یعنی بغض. یعنی کودکی.) ............................... اوه! چه خمیازه ای!...باید به حمام بروم.فردا شب٬ «میم » می اید. می خواهد فیلم ببیند؛(برتولوچی) .............................. ...کجاست ان...
-
شبانه
سهشنبه 23 فروردینماه سال 1384 12:33
...پس تماشای فیلمی از « پولانسکی»٬همان حرف همیشگی به زبان می اید:اری! ما «مرد» ها - همه - از یک قماش ایم(هه! دروغ و تردید چرا؟). باشد؛دلت پر است(از هر چه). بیچاره سال و ماه و روز و اشک! بیچاره «عشق»! کات!
-
در پی بودا
جمعه 19 فروردینماه سال 1384 14:10
گیج وتنها،شبانه ای را سر می کنم. با افکاری - این بار - اغشته به اندیشه های مادی.(یاد قسط هایی که «حمید هامون» می باید پرداخت می کرد،می افتم.) چند شب پیش،پدر اذعان می کرد پس از تماشای فیلم«هامون»،شادمان بوده که چنین نامی بر من نهاده! (این دو جمله،هیچ ربطی به هم نداشتند.) حالا کو تا کمر من ( این کمر ناقص)زیر بار فشارهای...
-
سوز
یکشنبه 7 فروردینماه سال 1384 13:23
دل،سرد.نفس،ساکت...نه یکی احساس پاک،نه گفتگویی ختم به خیر. فرو افتادن های ممتد شادمانی،از ان بالا: تالاپ پ. حال،بغض سهء نیمه شب را چه سود؟...این سفر،بوی مرگ می دهد. هه! می مانیم و می سازیم و بعد،می ماند یادی و حسرتی. .................................... بانو! همراه همیشهء لبخند و بوسه! چشمانم،بی سو:چه نامرادی تلخی...
-
اخرین اشک سال
یکشنبه 30 اسفندماه سال 1383 15:22
... زمان(و اصلا همه چیز)،بهانه است. تنها - برای نمی دانم چندمین بار - پیش روی خدایمان، «سوگند» می خوریم که پاک باشیم و انسان...چه انگیزه های زیبایی! بهار. عید. هنگامهء خوشیهای بیش از پیش انانکه - برای شادمانی - دنبال بهانه نمی گردند...و انکس که در بند مصیبت(بیماری،فقر و...)است،در واپسین شب سال خواب می بیند به قعر چاهی...
-
دوش اب سرد
چهارشنبه 19 اسفندماه سال 1383 14:52
اه! رهایم کن! رهایم کن! دوباره و دوباره٬ ـ بعد از انهمه سال ـ به خواب می ایی و ـ این بارـ میزبان من مسافر می شوی؟ مگر نه اینکه سفرکرده تو بودی؟...مگر نه اینکه « دیگر تمام شد ان همه »؟...به خوابم می ایی و خواب و بیدارم را ویران می کنی٬که چه؟...میان کار زمینی٬بختک بغض را ـ درست چند روز پس از میلاد مرگ ـ هدیه می کنی٬که...
-
میلاد مرگ
یکشنبه 16 اسفندماه سال 1383 09:26
بیست و پنج سالگی...درد روح و جسم...(چرا «نیمهء اسفند» ٬یاداور ان است که «تو»٬ می باید مهربانی پیشه کنی؟) سخن از هدیه و کیک و ... می کنی. من٬به جای اینهمه نمایش٬ارامشی می طلبم٬عظیم... دریغا! شادمانی های تهی٬ذهن مرا از ان شلیک سنگین دور می کنند. خدایم ـ در میلادی نزدیک ـ توان هجرتم دهد! دریغا! هنگامهء خنجر و اشک٬کنون...
-
شبانه
سهشنبه 4 اسفندماه سال 1383 00:58
۱)کسی می گفت:«یه چیزی تو «شوکا» بنویس تا بدونیم که زنده ای.» ۲)«میم»٬خواب است.«وداع با اسلحه»را می خوانم. هی نگاهش می کنم.(ش ش ش ش) ۳)دوست داشتید رنگ برف٬سیاه بود؟ ۴) خانم«جویس»! حالتان چطور است؟ ۵)چون دل به یکی دادی/ اتش به دو عالم زن ۶)روز ولنتاین:«کارتوس». غلغله و «جیبتو خالی کن!». ۷)ارام ام. سپاس٬از خدای! کات!
-
فرسودگی
دوشنبه 26 بهمنماه سال 1383 01:07
۱) برف می ایستد...فردا کجا برویم؟ می باید حتما به خارج از تهران رفت. ۲) لبخندی بر لب٬یکی از انهمه برنامهء تلویزیونی سخیف را می نگری...نمی دانی به چه می اندیشم...(شگفتا٬حرمت عشق!) ۳) نیک می دانستم:با اینهمه نوشته٬نه مرا نان می دهند؛نه نفس...(هه! بگذار هزارهء سوم نباشد!) ۴) نیمه شب. در پی «هستی»؛ «رهایی». ۵)جانم به فدای...
-
خمیازه
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1383 22:05
«میم»٬زنگ می زنه: « فکر می کردم تو صف جشنواره هستی!» میاد خونه م. به این بهونه که فردا بریم سینما. اما من امسال طلسم شده م. گریه شده م. بغض شده م. ............................ «میم»٬وول می خوره. ساعت ۴ صبحه! باید چراغو خاموش کنم...تنهاش می ذارم. در اتاقو می بندم. میرم کنار پنجره...سیگارم٬یادم میره. برمی گردم. «ننر! تو...
-
خمیازه
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1383 22:05
«میم»٬زنگ می زنه: « فکر می کردم تو صف جشنواره هستی!» میاد خونه م. به این بهونه که فردا بریم سینما. اما من امسال طلسم شده م. گریه شده م. بغض شده م. ............................ «میم»٬وول می خوره. ساعت ۴ صبحه! باید چراغو خاموش کنم...تنهاش می ذارم. در اتاقو می بندم. میرم کنار پنجره...سیگارم٬یادم میره. برمی گردم. «ننر! تو...
-
برای برف؛ این بارش یکرنگ
یکشنبه 18 بهمنماه سال 1383 11:53
در نیم شبی چنین غریب٬نصیب از سپید جامهء زمین٬یکی نگاه است و ـ چه بسا ـ حسرتی! که تیرگی٬امد و پیرهن پاک تر از برف را درید. اری اری! بکارت زمین را قدر نمی دانند و فردا روز٬باز٬ هجوم نامردمان است و عزلت من. از اینروست که به هنگامهء ارامشان ٬بیدار می مانم و ـ یکه ـ می تازم. ...................................... «نه! این...
-
ترانهء باد
جمعه 16 بهمنماه سال 1383 13:32
نیمه شب. گویندهء «رادیو پیام» ٬شعری از «اقبال لاهوری » می خواند و من ٬دگمهء خاموش را فشار می دهم...برای اولین بار!گذرم به میدان «خراسان» افتاده! تقصیر با خودم بود. اما چه کسی فکر می کرد دختری که عجیب شبیه به «میم» بود٬در این حوالی زندگی کند؟!( اوه! بسیار مرتب بود!) - بیا بریم خونهء ما !...یه شبه٬دیگه...تا صبح حرف می...
-
برای بانو٬شور و رویا و امید من!
دوشنبه 12 بهمنماه سال 1383 08:03
دلتنگی ٬زیباست! ................................ سرفه می کنم. «برج مینو»٬اشکال دارد؛نمی توانم ببینمش...عرق کرده ام. دراز می کشم و «در اینه ی اسمان»٬حالم را کمی بهتر می کند... ............................... هنوز٬یک کار خوب و ثابت پیدا نکرده ام. گاه٬به نقطه ای خیره می شوم و ـ بیهوده ـ فکر می کنم....
-
خدایا٬مددی!
شنبه 3 بهمنماه سال 1383 18:53
روزان و شبان٬ به بطالت و درد و سیگار است...خسته ام. پر بغض ام. تنهایم و ان شور عمیق٬ خفته...این یأس تیره٬مرا از نمی دانم کجای لبخند و بوسه٬می رباید...در وهم٬زنده ام و سرد سرد می گریم. ای کاش این زمستان چندین ساله٬خاموش شود! کات! پ.ن:نشان خاموشی٬ می روید؛ تا به عرش.
-
به یاد «داریوش رفیعی»...و سالروز هجرتش
جمعه 2 بهمنماه سال 1383 11:56
گلنار گلنار کجایی که از غمت ناله می کند٬عاشق وفادار؟ گلنار گلنار کجایی که بی تو شد دل اسیر غم٬دیده ام گوهر بار گلنار گلنار دمی اولین شب اشنایی و عشق ما به یاد ار گلنار گلنار در ان شب تو بودی و عیش و عشرت و ارزوی بسیار .................................. چه دیدی از من حبیبم گلنار که دادی اخر فریبم گلنار نیابی ای گل نصیب...
-
خسته٬خسته٬از راهکوره های تردید می ایم.
دوشنبه 28 دیماه سال 1383 09:40
روی زمین دراز کشیده ام. «زمستان» را زمزمه و نوشته ای را که می باید به اقای حشمتیان تحویل دهم٬ تکمیل می کنم. زنگ می زنند. چه کسی می تواند باشد؟ « میم» که تهران نیست (اگر بود٬گذرش به این گوشهء تنهایی می افتاد؟ هه!). دختر همسایه است. همو که پس از خواندن اخرین نوشته ام٬حسابی گریسته بود. همو که عاشق « نادر ابراهیمی» بود و...
-
سی یلو
شنبه 26 دیماه سال 1383 19:26
به میم گفتم:« تمام «مریم» ها را از اینجا برایت می گرفتم...چهارراه بسته شده...» روسری اش را جلو کشید و خندید. - « درجهء بخاری را زیاد کن!» کات! پ.ن:...
-
شبانه
چهارشنبه 23 دیماه سال 1383 10:53
یک و نیم بامداد. پنجره باز است. صدای ماشینها و نیز صدای موسیقی شان که ـ البته ـ کمی ازارنده است:سیمین غانم. گوگوش و... معین.(معین؟ کدام ترانه اش؟) سفر « تو » ٬بیمار و نالانم کرد. همه شب٬ویران و ساکت. جنون را بر سر ساز اوار می کردم و می گریستم... ساعت٬به زمان ان دیار تنظیم شده بود.سپیده دمان که برمی خاستم ٬نگاهی به ان...
-
خونابه
یکشنبه 20 دیماه سال 1383 02:27
...باشد.سخن می گویم؛به جد...اینان٬هرزگی های خویش به پای «هامون» نگاشتند و مرهمی روانه نکردند؛مگر زخم زبان و حقیر پنداری. من٬تشنه و اواره٬فرورفته در حدیثی ـ که از هنگامهء زایش در اسارتش بوده ام ـ ٬پذیرفتم که اهل ناکجایم. اهل شک و ویرانی و ناهمگونی... ...................................................... در این میان٬سه...
-
وقتی « هامون» بزرگ بود
سهشنبه 15 دیماه سال 1383 15:51
۱) تنهایم. عجیب٬ تنهایم...شبانه ام٬ با «مرغ سحر» گریستن است...می خواهم نباشم. باشم؛ اما به گونه ای بی حسرت. ۲)کسی٬دستم نگرفت...بستر تنهایی و بیماری٬یکی شد: من ماندم و من.(خرده ای نیست: خدایم نالانی را از شمایان دور کند. چرا که٬با حضور خویش٬ شور و شعر را بر بسترتان می رویانم.) ۳) هی٬دختر دریا! همان شانهء « تو» و بغض من...
-
« همنوا با بم»
جمعه 11 دیماه سال 1383 02:54
پس از مدتی مدید٬اجرای زیبای دیماه ۸۲ را می بینم. این « چکیدهء دوهزار و پانصد سال موسیقی»٬بغض من و ما را مجال خفتن نمی دهد:«...داغ مرا تازه تر کن!» نفسش ٬گرم و حضورش جاودان! ما نیز٬گلبارانش می کنیم و دستش را به مهر می فشاریم. کات! پ.ن: اینجا٬زمین است. پس٬شماره حساب جاری ۴۲۸۰(چهار هزار و دویست و هشتاد) و حساب ارزی...
-
من غلام قمرم...
چهارشنبه 9 دیماه سال 1383 01:29
عکسهای روز نامزدی. کراوات قرمز. ماهی ماهی. لبخند. اه٬نه! از اینجا اغاز نمیکنم: شش سال قبل. نیمکت کهنهء پارک. کتابی پر از دستخط و شعر. گریه. پرواز۷۲۳:« چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد» .(چرا پرواز تو ـ به مانند شب پیش ـ تاخیری نداشت؟!) نه. اینگونه نمینویسم. میشوم خود غم:باران. کنکور. « سمیه ». اصلا میدانی؟ از انجا...
-
...
یکشنبه 6 دیماه سال 1383 13:58
...به این تصاویر می نگرم: نباید شیرازهء ـ حتی ظاهری ـ برخی از این افراد را بپاشم. تا ابد نفس٬ می باید صبوری کنم و از خدایم٬ تمنای تحملی جاودان. میم! چه بسیار افکار که چون« خوره »٬ امده اند تا فصل سرد مرا ویران کنند و مرا٬ روح مرا٬ مدفون. میم! کاش نمی دیدمت!...کاش پیشتر نمی امدم. کاش نمی مردم ؛تا این بار ـ چه بسا از...
-
همچون همیشه
چهارشنبه 2 دیماه سال 1383 18:26
باشد: هیچگاه در هنگامه های نالانی ات٬ همراه خوبی نبوده ام. یا سکوت می کنم و یا ارام سخن گفتنم ٬ترا بیش از پیش می ازارد... باشد: اهل غوغا نیستم؛ اهل تلاش ٬هم...فقط٬در این اتاق تنهایی می چرخم و می خوابم و می خوانم... « من٬ترا درک نمی کنم.»...هنگامهء سپید٬نمی اید. اما انگاه که ارام را به روحت بازگردانم٬ ـ به دل ـ نمی...
-
دوئل با « فروغ»!
سهشنبه 1 دیماه سال 1383 15:58
۱) میم! خوشحالم که بالاخره از یک فیلم درد باب جنگ٬ لذت می بری و ـ در عین اینکه باز هم عصبی می شوی ـ می گویی که می خواهی باز ٬ انرا ببینی. خوشحالم که بعد از مدتها ـ با هم ـ در سالن تاریک٬ گریه کردیم. می دانی؟ انها ٬ بی « پلاک» (بخوانید : هویت زمینی) رفتند. اما من و « تو » نیز٬ چندان ماندنی نیستیم؛ که اگر امد و شد نفس٬...
-
بخند پسر!...بخند!
یکشنبه 29 آذرماه سال 1383 13:26
( نمیدونم اگه جای من بودین٬ چیکار میکردین.) ۰) هی اقا! کجا میری؟...الان جلسه دارن. ۱) خب٬ الان بیا برو سربازی! - اقای محترم! من حتی نمیتونم درست بشینم...تازه عمل کردم. : اون به ما ربطی نداره! باید شورای پزشکی تایید کنه. ۲) این چیزا دست ما نیست. برو اتاق ۲۰۴! ۳) بگو دفترچه تو برای ما بفرستن! ۴) ما به کسی دفترچه شو نمی...
-
از اینجا٬تا « تو »...
جمعه 27 آذرماه سال 1383 13:25
سرما. تعطیلی کافه بلاگ. خستگی کار و بی خوابی شب پیش.(چرا اینقدر حساسی؟!) نرسیدن به ازمون. سرما. ساعت ۱۸:۳۰ : سند خانه از ان اوقاف است. این سو: استخر. تماشای بخیه ها در اینه. گفتگو... میم! دلم برای هردومان می سوزد! کات!
-
در مردگان خویش نظر می بندیم٬ با طرح خنده یی...
سهشنبه 24 آذرماه سال 1383 01:05
انسان٬وقتی نمی تواند بنویسد٬نباید بنویسد! کلنجار رفتن با ذهنی که پر دغدغه و تلخ اندیشه است٬سودی ندارد. انسان من٬نالان و افسرده نیست؛ لیک ساده لوح (بخوانید الکی خوش!) هم نیست. او٬فراز را در فرار می بیند؛ رستگاری را در چیرگی و « بودن » را٬در «نبودن». سوزان درد نفرین شده٬تنها مرا می میراند و باقی٬به هیچ می گذراند. انسان...