-
« بی بی »
دوشنبه 12 مردادماه سال 1383 22:46
ظهر مرداد. گرما. بیمارستان کسری: پیرزن دیگر نفس نمی کشد. چه خوب! رها شد...بخدا که رها شد. تا بود بی اعتنایی « اطرافیان بسیار نزدیک » بود و غرولندها و شکوه های گاه و بیگاه او...رفت تا دیگر هیچکس از او و اخلاقش ننالد؛ حتی یک نفر... ...................................... ریاضت اگر خود خواسته باشد ماه است( شکی نیست)....
-
تگرگ
پنجشنبه 8 مردادماه سال 1383 15:16
یک سوال: چرا با خاطره هامان زندگی می کنیم و این خاطرات مربوط به دورانی خاص است؟... چرا « حال » ما بعدها خاطره نمی شود؟ ................................. از دوران کودکی نوجوانی و جوانی ترانه هایی در ذهنم جاودان شده اند.( انروزها خبری از بنان و شجریان نبود!) امشب پس از مدتها به تماشای کلیپ برخی از ان ترانه ها نشستم و...
-
به بهانهء درد شدید کمر و شبانهء تنهایی
یکشنبه 4 مردادماه سال 1383 02:13
هی می نویسیم و می نویسیم: از رنجی که می بریم ؛ دردی که می کشیم. انتظار همراهی و همدردی داریم. غافل از انکه خوانندگان مطلب را به سرعت ـ و حتی ناتمام ـ می خوانند؛ پیغامی می گذارند . به امید انکه « سری به نوشته هایشان بزنیم ». دغدغه هامان شایستهء دفاع. ولیک همدردی نشان عمل دارد؛ و نه قلم.( در تقدس قلم شکی نیست. چه برای...
-
کویر
دوشنبه 29 تیرماه سال 1383 22:33
پشت پنجره می ایستم؛ به تماشای نیامدنت. کات!
-
قهوهء تلخ
جمعه 26 تیرماه سال 1383 18:19
اون وقتا ما پنج نفر بودیم:سروش. احمد. نیلو . بهارک...و هامون. اول اولش یه نفر بودیم: احمد... اره! بچه های خیابون مجد سعادت اباد...یه ساختمون با اجرای تیره و سوخته پر طره. با احمد تو « البرز » اشنا شدم. یعنی چند بار تو ساختمون دیده بودمش؛اما نمیدونستم که توی یه دبیرستان هستیم...عاشق کیمیایی بود. سر کلاس جبر به زور منو...
-
شرم
سهشنبه 23 تیرماه سال 1383 23:12
این شبها « رعد » بر شهرمان می خروشد. « باران » ـ با همه جان و امید ـ می شورد و میشوید: باشد تا این « تهران » کمی بوی پاکی بگیرد... هی! شهر من!...بخدا که ما اینگونه نبودیم! کات!
-
منم اری منم که از اینگونه تلخ میگریم!...
دوشنبه 22 تیرماه سال 1383 00:25
باشد!...« تو » هم میرنجی و تنهایم میگذاری... خیالت ارام: « تو » شاهد اینهمه اشک ریخته بر بستر نخواهی بود...ملال ما هجر « تو » بود؛ نه همراهی ات با اشنایان. ...هی...هی هی ! چه زخمی میزنی یار! چه عمیق میزنی و چه ساکت می میرم! کات! ۱- اعتراف: اکثر ادمیان عقده هایی نهان دارند. ۲- من از جنس « زندگی م...» در این دیار نیستم....
-
مثل همه کس
چهارشنبه 17 تیرماه سال 1383 21:29
مرد هرزه در چشمم خیره میشود و انکار میکند...پوزخندی میزنم و به راه می افتم...دمی می ایستم و نگاهش میکنم؛یاد انهمه صبوری و درد و نفس کشی اش می افتم...یاد بهار عاشقی هایش...حتی کوهنوردیهای تک نفره... ............................. به خود می ایم...درست روبرویم ایستاده و میگرید. می گویم: « خرده ای نیست!» میگوید:« هست!»......
-
به یاد « اخرین تانگو در پاریس » و...
دوشنبه 15 تیرماه سال 1383 02:58
جناب « دون کورلیونه» !... لطفا بیدار شین! کات!
-
بختکی به نام کنکور
شنبه 13 تیرماه سال 1383 17:30
همه را به بازی گرفته اند. این خیل عظیم دختران و پسران جوان که کنون هنگامهء شادابی و سرزندگی شان است همه نیک بختی خویش را در گرو گذر از این راه میدانند. افسوس! از همان ابتدا به گونه ای بار می اییم که یا باید سراغ مهندسی برویم یا پزشکی. حال علاقه به هر سویی که می خواهد میل کند...و چه تلخ است این حدیث! بخدا که اندیشه...
-
بودن یا نبودن...
چهارشنبه 10 تیرماه سال 1383 22:55
باز در کنج این تنهایی ـ که دوست داشتنی تر از هر کس و هر چیز است ـ می نشینم و مویه میکنم.(هی! می بینی؟ من دوباره از تنهایی خویش می گویم و تو چون نمی فهمی ملامتم میکنی!) دوست دارم « نباشم»...نمیدانم چه میشود که یکباره همه چیز اواری را میماند که من خسته را له میکند. من از این دور شادمانی و نالانی نفرت دارم. چرا هی می...
-
...کجا بروم؟
سهشنبه 9 تیرماه سال 1383 11:28
...او از رابطه اش با ان زن معتاد می گفت؛ جزء ـ جزء انرا باز می گفت. و من خیره به انجایی که با تو ـ در ان زمستان ـ امده بودم می اندیشیدم :« تو سهم من ای. و نه او...» هه! نفرین!...نفرین به هر چه خاطره و ریاضت! او از دیار دریا یکی همراه گزید. من ماندم... حالا سالهاست که در پس عاشقانه و باران شوقی به دیدار نیست....
-
اخرش یه شب ماه میاد بیرون...
شنبه 6 تیرماه سال 1383 03:12
۱) چهره اش را نمی بینم. گویی ترانه ای قدیمی را زمزمه میکند. صدایش چیرهء سکوت شب می گردد ...و دمی بعد گم می شود. ۲) به اتاق می ایم. اه مادر! چند بار برایم از تجارت دختران ایرانی در امارات می گویی؟...ذهنم بیمار است. ۳) ای کاش شعور زن را ارزشی بیش از تنش می نهادند. ۴) برای جمع کوچک ما دیوانگان ارامگاهی تدبیر کنید. ۵)...
-
بخت محتوم
چهارشنبه 3 تیرماه سال 1383 15:02
I can't live with you & without you!
-
تهی
پنجشنبه 28 خردادماه سال 1383 18:47
...باز دارم فرو میرم. نفس تنگی و کمر درد هم روش. سرمو به دیوار تکیه میدم و خیره میشم به سقف. « می نشینم تا مه بیاید و پنهانم کند. نه چراغی از این شب تشویش خدا خواسته بودم نه نامی که بر کتیبهء باد...» بابا تلفن کرد. حال « تو » رو هم پرسید... به صورتم اب میزنم. دوست دارم خیس باشم؛ خیس...دلم یه تاتر خوب میخواد. حیف که...
-
« شهر زیبا»
سهشنبه 26 خردادماه سال 1383 13:13
حالا دیگر با اشتیاقی بیشتر به تماشای فیلم بعدی « فرهادی » خواهم نشست. شهر زیبا روایتی ست غریب؛ از انسانهایی که میخواهند « بمانند » (شاید به هر قیمت)... حتی « عشق » هم به شیوه ای غیر متعارف به میان می اید و تا جان می گیرد می میرد. ... و من چقدر شهر زیبا را دوست میدارم!( چه بسا بیشتر بخاطر برخی از سکانسها.)... چه راحت...
-
« جام جم»
یکشنبه 24 خردادماه سال 1383 17:16
...بوی سرمایه داری...بی هویتی...دارندگی برازندگی. اما دیگر سراپای همراه ترا برانداز نمی کنند. دلیل ان - چه موافق باشیم و چه نه - واضح است. ( هر چند حقیر همیشه از سرکوب امیال دفاع کرده.) ( خدایا! چه می گویم...چه می گویم...) کات!
-
حیات
شنبه 23 خردادماه سال 1383 17:47
گرما. گرمای چهار عصر. کارگر « شهرداری (؟)» از تانکر پیاده میشود. می خواهد گلهای بلوار را اب دهد. شیر اب باز میشود. اول خود سیر می نوشد. (بگذار اب شرب نباشد!) سیر سیر... کات!
-
اندر احوالات زلزله ( بخوانید « هامون » به روز نیست.)
پنجشنبه 21 خردادماه سال 1383 12:20
...گاه چنان خود شیفته می شویم که همه چیز را تحت تاثیر حضور خود ( مگر کیستیم؟) قرار می دهیم. این « هراس از مدفون شدن » نیز عجیب غوغایی بپا کرده؛ غوغایی نهان. شایعات دیوانه ام میکند: دو روز دیگر...نه! تا اخر هفته... عده ای شبها را در ویلای کرج می گذرانند و روزها باز می گردند. (یعنی احتمال انکه در روز و زیر افتاب بلرزیم...
-
خسته از خود
دوشنبه 18 خردادماه سال 1383 23:39
- این بار نه از ذهن خود مدد میگیرم نه دغدغه ها را پیش می اورم. شما چهارده نفر بگویید؛ بگویید از چه از که بنویسم. ۱- از مغازهء من: توی « پلاسکو ». می تونی ادرس هم بدی... ۲- از دوست من: خیلی گازم میگیره! ۳- از کتاب « عاشق » دوراس ؛یا « در تنگ » اندره ژید. ۴- بی وفایی بی وفایی؛ دل من... ۵- از رنگ موهای من. من ماه... ۶-...
-
برای انها که دوستم می دارند و نمی دارند.
یکشنبه 17 خردادماه سال 1383 12:45
۱) من مبتلا به شایعترین بیماری قرن هستم: استرس. ۲)...تا به کی میخواهیم با سلام و صلوات زنده بمانیم؟ اقا جان! شهر ما رفتنی ست. ۳) درود بر انانی که « زن» را با معیار شعور می سنجند؛ نه « تن». ۴) کنار هم زیستن ادابی دارد. صنعت امد؛ اما فرهنگش نه...« اپارتمان نشینی » نیز... کات!
-
مصایب مسیح
جمعه 15 خردادماه سال 1383 16:07
... برای سینما دوستان ـ و حتی مخاطب عام ـ اتفاقی خوش یمن است:اکران اخرین فیلم « مل گیبسون» ؛انهم همزمان با امریکا و اروپا . ۱ ) مل گیبسون جزو کارگردانان « بسیار » معتبر محسوب نمی شود. اما چقدر خوب به کارش واقف است! ( به شخصه کارگردانی او را بیشتر از بازیگری اش دوست دارم.) حال گیبسون سراغ موضوعی امده که گویی مدتهاست...
-
چهره به چهره...
سهشنبه 12 خردادماه سال 1383 12:32
نازنین! این تصاویر با من سخن میگویند.با من می خندند. حتی بغض مرا ـ نیک ـ در می یابند... من اشفته هی تماشایت میکنم؛نیاز خویش به فریادی جاودان است و حضور « تو » به قصه ای ناخوانده. به ناباورانه ترین حقیقت... ............................... انتهای این کوچه سرد سرد؛ساکت ساکت...شیشه را بالا می کشم. هی! نگاه کن!...برای «تو»...
-
پنج و ده دقیقهء بعدازظهر
یکشنبه 10 خردادماه سال 1383 12:36
گفتم: « خدایمان داند و بس!...» - بهتر است این شب را خارج از منزل بگذرانیم. : مگر خون ما رنگین تر از عزیزان رودبار و بم است؟ - نه!...ولیک شرط عقل این است. :حس میکنم اسیر یک بازی شده ایم! ................... نیمه شب:پراید. دم... وای از درد کمر. خوابم نمی برد... وای از درد کمر... کات!
-
در استانهء پلیدی مچاله می شوم!
پنجشنبه 7 خردادماه سال 1383 01:32
باشد! تنهایت می گذارم...تنها بمان و با خود خلوت کن و بیندیش... بخدا که قصد ازردن تو نیست. من ترا درک می کنم.(و « تو» این امر را درک نمی کنی و هر واژهء بر زبان امده را به تلخی و عصبیت می رانی!) اه که چقدر سخت شده ای!...چقدر سخت... ما همراه ایم. و من ـ بعنوان یک سوی این پیوند ـ حق مسلم خود میدانستم که احوالت را همیشه و...
-
سی پاره
یکشنبه 3 خردادماه سال 1383 12:36
می خواهم بنویسم. از جنون.جنون...از « خر» :چارپایی که تاکنون تنها و تنها ریشخند شده. (چراغ چشمک زن تلفن همراه: در این ساعت شب منتظر شنیدن صدای کسی هستم؟!) می خواهم از ریاضت بنویسم. از خدا...از «ناطوردشت»:حدیث من و تو و... (نمایشنامه های « پرده خانه» و « پردهء نئی» را خوانده اید؟) ........................................
-
هایکو
پنجشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1383 19:43
چه سعادتی ست وقتیکه برف می بارد دانستن اینکه تن پرنده ها گرم است! کات!
-
با صدای بی صدا...
سهشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1383 11:13
اخرین باری که دلم اینطوری گرفته بود کدوم شب بود؟!...یادم نیست.( اخه یکی نیست بگه بگیر بخواب!) این کمر درد لعنتی هم ول کن نیست.( چقدر می گم « نیست»!!)...به پهلو دراز می کشم. به زلزله فکر می کنم. .......................................... می خوام گریه کنم؛ اما درست نمی دونم چرا...از گنگی بدم میاد! از بدقولی بدم می اد......
-
خدایا!...
شنبه 26 اردیبهشتماه سال 1383 11:02
فاصله ای تا پلیدی نیست؛ تا « چون نامردمان شدن ». و این امر غریب را ـ هر روز ـ بودای ما باز می گوید...تشرمان می زند که: انروز با همه جان بر وفاداری و ماندن مصر بودیم و متعهد... و این وفاداری زمان و مکان نمی شناسد. چه ادمیانی دورتر از شرق اینگونه نمی اندیشند و گاه ما را انسانهایی با قوانین دست و پا گیر ( در باب دل و...
-
پرنده.خون.گل...واو طا نون.
چهارشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1383 11:07
...ازتون حرصم میگیره. بدجوری حرصم میگیره...وقت و بی وقت واسه خودتون می پلکین و هر گهی ( شدیدا شرمسار خوانندگان ام!) که می خواین می خورین؛اونوقت... هه! جای شماها ما خونه نشین شدیم و به شب زنده داری و مطالعه و فریاد در سکوت خو کردیم...(همین!) کات! پ.ن: ۱- در نوشته های یکی از عزیزان این جملهء « شکسپیر» را خواندم: « قطار...