-
میم ! دیر امدی...
یکشنبه 22 آذرماه سال 1383 09:32
باغ دماوند. خفته ( و شاید٬مرده)٬ گوشهء سقف را خیره ام: خانهء عنکبوت. مسخ کافکا را می شوم. قفل زنگار بستهء در٬نشان فراموشی گرفته. می خواهم برف باشم و سرما را سردم نباشد؛ هراسان افتاب باشم و بر خانه ای بنشینم که بزم ـ رفته از یاد ـ ما زنده می کنند و میل بوسه را... چه چرک ام!...غسل را می مکم و واژگانی را به یاد می اورم:...
-
اعتراض
سهشنبه 17 آذرماه سال 1383 11:38
از حسی که سوی تو می کشاندم٬ متنفرم! از روزهای بی بازگشت٬ متنفرم!...ای نفرین به انهمه سال و ماه بی خبر٬ که جز ویرانی و افسردگی ارمغانی نداشتند! نفرین به تمام بغضها٬ گریه ها٬ قدم زدن های ساکت!... نفرین به هر چیز که خواب نیمه شب را از « هامون » می رباید! نفرین به ذهنی که می ترسد دست را فرمان دهد تا « هامون» ٬ خویشتن خویش...
-
فیلم زندگی من...
دوشنبه 16 آذرماه سال 1383 14:10
دوی نیمه شب. باد شدید.باران. صداهایی که موجب « تپش » می شوند. درد دارم ( یعنی بهبود کامل می یابم؟). نمی خواهم دعا کنید! همراهی بارانم کنید!...ازاری نمی رسانم. زود٬ به همان تنهایی بازخواهم گشت. اما اکنون شدیدا نیازمندتان ام. هی! کجایید؟ کات! پ.ن: اهو٬ پی رز رفت و...
-
ساعت چنده؟ / یه شعر مونده به ۱۱
شنبه 14 آذرماه سال 1383 14:25
...انتظار همه چی رو داشتم٬ جز اینکه دستمو بگیری و فشارش بدی و اخر سر٬ ببوسیش! فکر می کردم هنوز اونقدر مغرور هستی که... دلم می خواست با کتابی که دستم بود( همونی که خودت برای سالگرد فوت دوستی مون گرفته بودی: از « رضا قاسمی ».)٬ اروم بزنم به پاهات و بگم:« بابااا...عاشق!...» ؛ اما دلم نیومد. ........................ وقتی...
-
نام یک گل! ممنونم!
سهشنبه 10 آذرماه سال 1383 13:04
...به اجبار همصحبتی را به پایان می رسانم. کسی نیست دستم را بگیرد و بلندم کند...زیر دوش میروم. ..................... تو راست می گویی:هیچکس به من نمی اندیشد!...هیچکس. می باید باز٬ با صبری مثال زدنی٬ روشنی و شوری افزون در خود بیافرینم. تو راست می گویی: تو٬ دوست نیستی. تو٬ « هیچ » منی. نه همراه٬ نه محبوب...( هی! واژه ها...
-
اشفته/ مرده / سزاوار
شنبه 7 آذرماه سال 1383 13:42
قلبم « بودن » و زیستن را نمی تپد. گریانم و در یکی تنهایی بس عمیق کس نمی جویم. بیهوده ملالی جاودانه در امدوشد است و حتی خواب را نیز ربوده... می خواهم با « بامداد» سخن بگویم؛ راه نمی دهد. « ایدا در اینه » را با بغضی اشنا می خوانم: « لبانت به ظرافت شعر شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند که جان دار غارنشین از...
-
شبانه
چهارشنبه 4 آذرماه سال 1383 11:22
اذر...پنهان در مه. پنهان و گریان...به انتظار چهارشنبه...به انتظار « تو ». باران . مریم...دیوار: خواب... ..................................... هی!شیفتهء کیستی؟ که اینگونه میروی و مرا با تنهاییم تنها می گذاری...نفرین کدام نفس دامن بودنم را گرفتار کرده؟ نشان به ان نشان غروب پنجشنبه ای که گذشت من و یکی از شاگردانم ترا با...
-
نیم شب
شنبه 30 آبانماه سال 1383 13:45
مگر اضطرار شبانهء ما را پیوندی دهد و ترا به من سپارد. هه! بیچاره عشق... کات!
-
احساساتی افراطی
دوشنبه 25 آبانماه سال 1383 21:21
...ساعت۶ بعد از ظهر از اتاق عمل بیرون می ایم. گیج ام؛ و نمی دانم تا دمی بعد چه دردی جسم را ویران می کند!... شب بسیار سختی را می گذرانم و انها نمی دانند که ارام بخش ضعیف این «فیل» را ارام نمی کند...به خود می پیچم.اما روی فریادزدن ندارم... ................................................ ازتماس و همراهی دوستان نازنین...
-
دیدار ما به این اتاق تنهایی
یکشنبه 17 آبانماه سال 1383 10:05
می روم زیر تیغ جراح گرامی. « هویت » و « شاه کلید » را به پایان می رسانم. با بانو کتابهایی هم برای روزهای استراحت تهیه می کنیم... « سگ کشی » را می بینم. حالی دارم شگفت( باور کنید توان بیان ان نیست)... کات! پ.ن:۱) باشد تا من بازمی گردم « سیذارتا» ی نازنین ـ پس از مدتها ـ مطلبی جدید نگاشته باشد... ۲) به خوابی پنجاه ساله...
-
شبانه های اشوب
جمعه 15 آبانماه سال 1383 22:13
۱) می دانم: اینجا حرمت دارد. اصولا ـ به زعم حقیر ـ نگاشتن را ارزشی ست بسیار. اما حس می کنم این صفحه زباله دانی را می ماند که برای هیچ کس دارای اهمیت نیست. هه! خیال باطل گمان بردن بر « مطالعه و ارزش نهادن حتی یک انسان بر این نوشته های تهی » است... ۲) پدر... کات! پ.ن: اه ای ماندنی در همیشه های حقیقت ! کو طاقتی که...
-
هن و هن
چهارشنبه 13 آبانماه سال 1383 01:02
۱) ببخشید! برای چی می خواین ازدواج کنین؟ - خب! راستش می خوام محدود بشم! ۲)نزدیکای نیمه شب. زندگی اجتماعی. زنی جیغ می کشد:« ک...ک...». مرد هم تکرار می کند...عصبی می شوم...به کیوان می گویم:«می بینی؟...باید تنها باشم!»... کات! پ.ن: ۱- تازگی ها عجیب بی رمق ام ! نه؟ ۲- به جای بسیاری از دختران وطن می گریم.
-
یک عاشقانهء ارام / یک وداع بی پایان
شنبه 9 آبانماه سال 1383 12:37
« تو » خوبی و این همه اعتراف هاست من راست گفته ام و گریسته ام و این بار راست می گویم تا بخندم زیرا اخرین اشک من نخستین لبخندم بود. .................................... دوستت دارم!( با چه دلهره ای این جمله را می نویسم. بس که حرمتش نداشتند و نخ نمایش کردند.) می گویم: اخر من که اینگونه نبودم. کسی مرا وفاداری و عشق...
-
زهره سازی خوش نمی سازد...
یکشنبه 26 مهرماه سال 1383 22:16
اضطراب. شب. « بیداد». گاه در اندیشهء مسایلی غرق می شوم که هیچ ربط مستقیمی به احوال روزانه ام ندارند. بیهوده انرژی هدر می دهم... اضطراب. می خواهم با کسی حرف بزنم؛ساعتها... رویه ام ارامش است و سازگاری؛اما در میدان جنگ اینها به چه کارم می ایند؟... ................................. شبی که گذشت به اغای فیلمبردار...
-
نامه ای به باد
شنبه 18 مهرماه سال 1383 16:01
هی! خواهر باران و مهربانی!( چرا تا پیش از این خطابت نمی کردم؟!)...می روی...من هم باید بروم. این اصل روزگار ماست:رفتن. ( و چه دوستش می داریم و انگاه که روی می دهد ـ به یکباره ـ اندوهی می شویم گران!) دور می شویم تا « قدر یکدیگر بدانیم » . تا تو ـ بیش از هر زمان ـ دریابی که چقدر دوستت می دارم و من نیز - هی - یادی کنم از...
-
هوای تازه
دوشنبه 6 مهرماه سال 1383 14:34
هی! هستی!...ارامش!...ارضایم کن...نه زمین روایت بودنم سرود؛ نه ان برگهای بی شمار سبزش... سر به راه دوری و غربت یگانه تمنایم دریاست. ........................... چرا اینگونه شد؟...تا مدتی پیش همه چیز سپید بود. این اندیشه ها و دغدغه ها چه هنگام از کجا سر براوردند؟ .......................... هی! دختر دریا! سر روی شانه ام...
-
غرولند شبانه
شنبه 4 مهرماه سال 1383 13:00
۱۲:۳۰ نیمه شب: « داریوش فرهنگ» در یک برنامهء زندهء تلویزیونی در مورد فوتبال صحبت می کند و « برانکو» را می کوبد.(اشتباه می کنید! من این مطلب را برای کوبیدن فرهنگ نمی نویسم!) خب...فرهنگ با « افسانهء سلطان و شبان » و « طلسم » در اوج بود. مدتی نیز دستیار « بیضایی». جناب فرهنگ « هنرجو»ی عزیز! چه شد که به « تکیه بر باد» «...
-
سپیده
چهارشنبه 1 مهرماه سال 1383 00:13
تصاویر « اغاز همراهی » ( از جنس اینان ) را می بینم. شادمانم که رها هستیم و کار به کار هیچ چیز و هیچ کس نداریم. خدایمان را - انگونه که می خواهیم - سپاس می گوییم و می رویم تا - ای کاش - بی نهایت!... همه می گویند:« حالا وای وای...وای وای وای وای...» و من تنها به این می اندیشم که چطور می توان با تو رها شد و - حتی -...
-
برای فریدون
یکشنبه 29 شهریورماه سال 1383 15:41
...چرخ کامیون. خون. اخر چرا تو باید خبر قبولی پسر عمه ات در دانشگاه را به خانواده اش برسانی؟...در چه حالی بودی که ان ماشین را ندیدی؟...(چرا راننده ترا ندید؟) وقتی پرت شدی چرا رانندهء کامیون ترا ندید؟...شاید برای « پا گذاشتن روی ترمز » دیر بوده. بغضم می گیرد...دیگر دیر است. جانم به فدای روح و « سر و بدن له شده ات»!......
-
قبر
شنبه 28 شهریورماه سال 1383 00:03
« منم اری منم که از اینگونه تلخ می گریم.» ............................ نه! درد بی دردی نیست. چه بسا درد تنهایی هم نیست. درد « نیستی » است. اه! نفسم بالا نمی اید. می گریم. می مویم... ........................... چاق شده ام. از بس که می خواهم با نوشیدنیهای حاوی ویتامین ب خود را ارام کنم. .......................... چرا...
-
یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن
چهارشنبه 25 شهریورماه سال 1383 09:56
۱) همه را می خندانم. اما خود نالان ترینم... ۲)خدایا! می باید کاری بیابم که ابتدا و انتهایش خودم باشم:تنهای تنها...این فضاهای کثیف ـ که بوی « خاله زنک بازی » می دهند ـ را تاب نمی اورم.(یاد حرمت بخیر!)...لاس... ۳)بیست و دوم شهریور. زیر اسمان صاف و کم ستاره: « کامکارها» چه شوری برپاکرده اند...تنی چند از عزیزان کرد تا...
-
« خنیاگر غمگین »
یکشنبه 22 شهریورماه سال 1383 13:28
...(نفرین به هجر: عقیده ای پایدار.) ....................... گاه حس می کنم هجر ـ این تلخ رویداد نامراد ـ را دوست می دارم. در پس هجر دلتنگی است و « بیا تا قدر یکدیگر بدانیم ». این « در کنار هم بودن » های بیهوده برای بشر موجب اتفاقی ناگوار است:عادت... کات! پ.ن:سالهاست که رفته ام. هی! « تو » کجایی؟... خبرم را از که می...
-
قلندر
سهشنبه 17 شهریورماه سال 1383 11:16
معاف نشدم ( به همین راحتی ). می باید با این درد نسبتا شدید کمر ـ که تا مچ پای چپ ادامه می یابد ـ به خدمت سربازی بروم. واضح است: پزشک امین اینان بدون معاینه رای داد. حتی نظر پزشک بیمارستانی که به انجا معرفی شده بودم را رد کرد... .............................. در یک ساعت و نیم اغازین عجیب ویران و اشفته بودم. اما......
-
عشق ( با اجازهء افلاطون)
چهارشنبه 11 شهریورماه سال 1383 17:01
۱) قلبم میزنه. استرس دارم: « ز....» . ۲) « نمردیم و گوله هم خوردیم.» ۳) چند وقته با هم فیلم ندیدیم؟ ۴) شام خوردی. خندیدی. یه خورده هم رقصیدی. حواس من کجا بود؟ ۵) یادته؟ بهت گفتم: « من که به جسم اعتقاد ندارم؛ پس چرا هی میگم بریم پرلاشز و دژکوه و...؟» « تو » گفتی:« شاید چون حس میکنی بهشون نزدیکتری.» ۶) خیال میکنم خواهرت...
-
« خداحافظ گری کوپر» / رومن گاری/ سروش حبیبی
یکشنبه 8 شهریورماه سال 1383 15:52
۱) چطور ادم ممکن است به چیزی که از فرط کثافت عادی به نظر می رسد اعتنایی داشته باشد؟ ۲)دختران فرانسوی به این بهانه که خوابیدن با سیاهان گناهش کمتر است و اصلا حساب نیست خود را از نظر اخلاقی تبرئه می کنند. ۳) امریکای حق و درستی خداحافظ! حالا دورهء ویتنامه. ۴) چه حسابی است؟ مردم چرا امریکاییها را این قدر دوست دارند؟ مگه...
-
به بهانهء « شمعی در باد»
چهارشنبه 4 شهریورماه سال 1383 17:41
« درخشنده » را از « رابطه » میشناسم. در ان سن ( چیزی میان کودکی و نوجوانی) فیلم را دوست داشتم. بعد هم پای « پرندهء کوچک خوشبختی » به میان امد...بعدها کارهای او را - در حاشیه - پی می گرفتم. تا... « عشق بدون مرز» :این فیلم تهی و بی مایه و - البته - با کارگردانی قابل توجه...در یکی از دیدارهای محدود و بی ثمر با درخشنده...
-
« سربازهای جمعه » « بوبن » کار و...
شنبه 31 مردادماه سال 1383 16:16
تنهام. میرم یه فیلم ببینم. یه فیلم مالیخولیایی.( میدونم که با این کمر نمیتونم روی این صندلیا بشینم...هه!) از اینکه تنهام خوشحالم... سالن تاریکه: میتونم راحت گریه کنم. هر چند باز هم این « کیمیایی » لوطی با معرفت ارضام نمی کنه!...سعی میکنم هر تیکهء فیلم رو جدا کنم...کلیت فیلمهای اق مسعود رو دوست ندارم( جز تعدادی معدود...
-
حسین پناهی؛ مجنونی از دیار ما
چهارشنبه 28 مردادماه سال 1383 01:53
همه چی از یاد ادم می ره مگه یادش که همیشه یادشه... کات!
-
دردنامهء بی پایان
شنبه 24 مردادماه سال 1383 00:36
« تو » تنها کسی هستی که من را بعنوان همراه پذیرفته ای. پس چه هنگام میتوانم ترا بفهمانم که دارای دغدغه هایی غریب می باشم؟...چرا هی - بی من - عزم دیدار این و ان میکنی؟...میدانم که از جنس من و تنهایی ام نیستی. اما... کات!
-
اینطوری اند دیگه...
شنبه 17 مردادماه سال 1383 23:58
نمیدانم...براستی و به درستی نمیدانم. برخی انگاه که در مسندی زمینی بالاتر از تو قرار می گیرند چنان صحبت میکنند گویی «......» . من عجیب صبور هستم. حتی این مطلب که او « دیپلم هنرستان » دارد و من « لیسانس دانشگاه » برایم مهم نیست. دوستان می گویند: « چون مسوول این بخش است مدارا کن!» اما من شتر هستم و با کسی که می گوید:«...