شبانه

یک و نیم بامداد. پنجره باز است. صدای ماشینها و نیز صدای موسیقی شان که ـ البته ـ کمی ازارنده است:سیمین غانم. گوگوش و... معین.(معین؟ کدام ترانه اش؟)
سفر « تو » ٬بیمار و نالانم کرد. همه شب٬ویران و ساکت. جنون را بر سر ساز اوار می کردم و می گریستم...
ساعت٬به زمان ان دیار تنظیم شده بود.سپیده دمان که برمی خاستم ٬نگاهی به ان می انداختم و می اندیشیدم:«حال٬در شب نشینی و شادمانی ٬نشسته اند. می گویند و قهقهه می زنند و...»
(اگر به دست من افتد  فراق را بکشم        که روز هجر سیه باد و خانمان فراق)

پس از بازگشت٬حماقتی کردم و تصاویری را که در انجا گرفته بودید٬دیدم: ان شب میهمانی. تو٬ با لباس شب ٬ میان نااشنایان من   به رقص بودی.
دچار عذابی خودخواسته شده بودم. نحیف.پر فریاد.هق هق.زجر...از ان به بعد٬هرگاه ترانه ای را که او با ان می رقصیدی می شنیدم٬ باز٬هجوم دیوانگی بود و فغان. پس این ترانه از همه جا حذف شد:کاست و کامپیوتر.
اما امشب صدای موسیقی یک ماشین٬مرا درخود جمع کرد. مشغول مطالعهء « دنیای سوفی» بودم.اما...(همان ترانه)

کات!
پ.ن: روز قبل از سفر٬یادت هست چگونه محو پیتزا خوردن تو شده بودم؟!