خسته٬خسته٬از راهکوره های تردید می ایم.

روی زمین دراز کشیده ام. «زمستان» را زمزمه   و نوشته ای را که می باید به اقای حشمتیان تحویل دهم٬ تکمیل می کنم.
زنگ می زنند. چه کسی می تواند باشد؟ « میم» که تهران نیست (اگر بود٬گذرش به این گوشهء تنهایی می افتاد؟ هه!).
دختر  همسایه است. همو که پس از خواندن اخرین نوشته ام٬حسابی گریسته بود. همو که عاشق « نادر ابراهیمی» بود و ـ به قول خودش ـ « یک عاشقانهء ارام» را یازده مرتبه خوانده بود. همو که از « میم» خوشش نمی امد (هر چند او را ندیده بود!).
کبوتری زخمی با خود اورده ؛پای زخمی کبوتر را مداوا کرده و چون بهبودی حاصل نشده٬از من می خواهد پرنده را «خلاص» کنم!

- به کس دیگری بگو!
:می ترسی؟
- نمی ترسم.
:پس٬...

در را به رویش می بندم. می دانم که مرا خوب می شناسد و ـ از اینرو ـ دلگیر نمی شود.

سراغ نوشته ام می روم...
خوابم می گیرد.
.....................................
خواب می بینم پدر مرده است. در میان ضجه های بی پایان٬هرچه تلاش می کنم ٬اخرین هنگامهء دیدار با او را به خاطر نمی اورم.
...................................
زنگ تلفن:اقای حشمتیان با لحنی نیمه عصبی٬پیغام می گذارد. باید سریع راه بیفتم. فصل نهایی را در راه به اتمام می رسانم.

در استانهء درب اصلی٬ دختر همسایه ـ زانو به بغل ـ نشسته و به کبوتری می نگرد که اکنون بی جان است.

ـ خلاصش کردی؟
:نه! امیر٬سرشو برید.

راه می افتم. دختر فریاد می زند:«هی! کتاب « عاشق» را خوانده ای؟»
- نه! چندان علا قه ای به « دوراس » ندارم.

ساکت می شود. زیر چشمی نگاهم می کند.
رد خون کبوتر٬ روی خاک  خشک شده.

کات!