خمیازه

«میم»٬زنگ می زنه:
« فکر می کردم تو صف جشنواره هستی!»
میاد خونه م. به این بهونه که فردا بریم سینما. اما من امسال طلسم شده م. گریه شده م. بغض شده م.
............................
«میم»٬وول می خوره. ساعت ۴ صبحه! باید چراغو خاموش کنم...تنهاش می ذارم.
در اتاقو می بندم. میرم کنار پنجره...سیگارم٬یادم میره. برمی گردم.
«ننر! تو هنوز هم یاد نگرفتی شبا بخوابی؟»
...........................
کف اشپزخونه دراز می کشم. مخم یخ زده. (ای گور پدر هر چی نوستالژی بازی و اداست! بگیر بخواب!)

کات!
پ.ن: نه! من٬داغ نکردم...