در مردگان خویش نظر می بندیم٬ با طرح خنده یی...

انسان٬وقتی نمی تواند بنویسد٬نباید بنویسد! کلنجار رفتن با ذهنی که پر دغدغه و تلخ اندیشه است٬سودی ندارد. انسان من٬نالان و افسرده نیست؛ لیک  ساده لوح (بخوانید  الکی خوش!) هم نیست. او٬فراز را در فرار می بیند؛ رستگاری را در چیرگی  و « بودن » را٬در «نبودن».

سوزان درد نفرین شده٬تنها مرا می میراند و باقی٬به هیچ می گذراند. انسان من٬پر تمناست.(هه!) می خواهد هجرت کند؛ اما٬نمی خواهد.
گنگ گنگ است؛همچون دلیل پدید امدن روح تنهایش در این قرن اهن و « نفله گی » (بخوانید:« می خواهم به هر قیمتی زندگی کنم.»!).
انسان مرا٬ «تنهایی» و « گریه» ٬بس! جنس مخالف و ـ احیانا ـ موافق٬ ارزانی شما !

کات!
پ.ن:
۱) تا به حال کشک خورده اید؟...معذرت می خواهم: تا به حال٬کشک شده اید؟
۲)city of God
۳)طلسم معجزتی
مگر پناه دهد از گزند خویشتنم
چنین که
دست تطاول به خود گشاده
منم!