ترانهء باد

نیمه شب. گویندهء «رادیو پیام» ٬شعری از «اقبال لاهوری » می خواند و من ٬دگمهء خاموش را فشار می دهم...برای اولین بار!گذرم به میدان «خراسان» افتاده! تقصیر با خودم بود. اما چه کسی فکر می کرد دختری که عجیب شبیه به «میم» بود٬در این حوالی زندگی کند؟!( اوه! بسیار مرتب بود!)

- بیا بریم خونهء ما !...یه شبه٬دیگه...تا صبح حرف می زنیم.
.....................................
به «هفت تیر» می رسم. عرق کرده ام. دو دسته «مریم» می خرم؛برای خود خودم.

- این نجابتت منو کشته!
....................................
زنگ کوتاه موبایل. یک پیغام:« به رفیقت بگو دیدی بالاخره بچه رو سقط کردم؟» سریع٬شماره را می گیرم. برنمی دارد.

- ادم فروش «شادمهر» رو نداری؟
..................................
درست دو وجب مانده به خاک من٬ سنگ هجرت ان نازنین را بنا نهاده اند. هق هق مرا می شنود و زنده بودنم را دل می سوزاند. نمی داند که اهل هذیان ام.(شما که می دانید.)

- بیا یه روز با هم بریم کوه!...دوتایی.
..................................
می خواهم دعوتش کنم . به...
دختر همسایه ٬رفته است سفر و هیچگاه نخواهد فهمید که ان بیست و دوسالهء ریزنقش ٬ چه زیبا « صالحی» می خواند.

- می شه اینقدر «شجریان» گوش نکنیم؟
.................................
نمی دانم چرا یاد پاهای «میم» افتادم. انگشتانی که همیشه ـ به هنگام خواب ـ از پتو بیرون می ماندند...
همیشه دور مانده ام   تا عاشق بمانم.
وصال٬ دیگر چیست؟

- اخه «نفیسه» هم شد اسم؟!

کات!
پ.ن:برف می بارد.
عجیب بی تابم !
باید ارام باشم...