فندک

چشمامو می بندم و شروع می کنم به جر و بحث کردن با خدام. کلی سرشو می خورم...بعد هم به اقای سلطانی میگم برام قهوه بیاره:بدون شکر.

- خب! شما چقدر پول احتیاج دارین؟
:سه میلیون.
- همین؟

...ساعت دو و نیم شبه.از پنجره٬بیرون رو نگاه می‌کنم:همه٬رفته ن. فقط٬ماشین من مونده. صدای زنگ تلفن:نه! هنوز کارم تموم نشده. سعی می کنم تا نیم ساعت دیگه...

- پره؟
:اره٬پره...د  بزن دیگه!

خیابونا خلوتن. دلم برای صدای «ابی» تنگ شده: «...می رسم به تو دوباره   / بوی عطر تو میدن ترانه هام...»
چراغ قرمز. فندک رو برمی دارم و چند تا از موهای دستم رو می سوزونم...زنگ موبایل.

- کابوس می بینی؟ کابوس چی؟
: کابوس زندگی...وای که چقدر خواب می بینم دارم از اینجا میرم؛ اما...

سرما خوردم. سرفه های بدی می کنم.

- سیگار داری؟


کات!