...پیرزن میگوید: برویم و ادینه بیاییم. اصرار میکنیم. پولی میدهیم...
طبیعی ست که در ابتدا « بهار » را ببینیم.
حس میکنم هوا چقدر پاک است. گویی درختان با من و تنهایی ام به سخن درامده اند... سیگاری میگیرانم!...
دلم عجیب هوای « داریوش رفیعی » را دارد. کنارش می نشینم. در پس بغضی اشنا زمزمه میکنم:
یا مده مرا وعدهء وفا راز خود نگهدار
یا بروی من خنده ها بزن قلب من بدست ار...
...زمان میگذرد و من بر نمی خیزم.
سراغی از « ایرج میرزا » و « رهی » میگیرم؛ باز هوای رفیعی مرا سوی انتهای ظهیرالدوله میکشاند...
...........................................
« خالقی » و « محجوبی » هم خفته اند. « عبدالله میرزا ». « میرداماد». « یاسمی». «پسیان». ...و « فروغ» ( که گویی محبوبترین است میان زایران)
..........................................
می چرخم...گنگ. ساکت... میخواهم بیدارشان کنم.
هه! سیگاری دیگر...
...........................................
موسیقی فیلم « ابی » شنیده میشود؛ هامون هنوز نیامده! « زهره » را میخواند و گویی میخواهد یکی شود: با همهء انها که خفته اند.
کاش هامون را خوابی فرا رسد؛ به رویای حیات کسی از اینان...
..........................................
شهر
شلوغ...
مرده...
کات!