به بهانهء یادی از « اخوان » عزیز

هوا دلگیر
درها بسته
سرها در گریبان
دستها پنهان
نفسها ابر
دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور اگین
زمین دلمرده
سقف اسمان کوتاه
غبار الوده مهر و ماه
زمستان است
زمستان است     زمستان است

کات!
پ.ن: صبری نیست! باور کن دیگر صبری نیست!

پوشال

بیا چند صباحی از اینجا برویم...
بخدا هر چه شادمانی و ارامش
گذراست.
« تو » خوب می دانی: من  تلاش بسیار کردم.

حالا بیا برویم.
اینجا یکی  درد بی دردی اش را   ـ به فغانی ـ بر سرت اوار می کند. دیگری مست می کند و...
هه! حتی اینجا نالانی جدل دو انسان (؟) دیگر را تو می باید تحمل کنی و اشک نهان بریزی.
هی! بیا برویم...ترا به خدا !

کات!

خواب و خاطره

یادش بخیر: بهار ۷۰. من بودم و تو و باقی همراهان.
روز اول و دوم  بوی کودکی می داد...و بعد  تا سالیان سال  بغض بود و ویرانی (هه! به همین راحتی...گمان میکردی؟).
حالا دوری مان به هیچ. به تمام انانی که تو ـ چه سبک ـ همراهشان بودی ـ و کم هم نبودند ـ.
...........................
نوجوانی...البرز...سید علی صالحی...شبانه با « نامه ها»...
..........................
یادش بخیر! چه صبور بودم!  از کودکی تا...

اه! خدایا! امان از مفهوم نکبت بار رهایی!

دلم برای خودم می گیرد؛ می سوزد.

«دریغا که عشق...
                         خوابی از خوابهای خاکستر است!»

کات!