خواب و خاطره

یادش بخیر: بهار ۷۰. من بودم و تو و باقی همراهان.
روز اول و دوم  بوی کودکی می داد...و بعد  تا سالیان سال  بغض بود و ویرانی (هه! به همین راحتی...گمان میکردی؟).
حالا دوری مان به هیچ. به تمام انانی که تو ـ چه سبک ـ همراهشان بودی ـ و کم هم نبودند ـ.
...........................
نوجوانی...البرز...سید علی صالحی...شبانه با « نامه ها»...
..........................
یادش بخیر! چه صبور بودم!  از کودکی تا...

اه! خدایا! امان از مفهوم نکبت بار رهایی!

دلم برای خودم می گیرد؛ می سوزد.

«دریغا که عشق...
                         خوابی از خوابهای خاکستر است!»

کات!