چهار بامداد

چه گنگ ام و تلخ!...عده ای در دنیای پوچ مجازی سرگرم گپهای بسیار معمولی اند!...بی حوصله ام.میروم...
میخواهم با « پرسونا» دربارهء «برگمن» حرف بزنم؛اما میگذارم برای بعد.
دستگاه خاموش میشود و ضبط  روشن:
نگارینم دل و جانم ته داری            همه پیدا و پنهانم ته داری
نمی دونم که این درد از که دیرم    همین دونم که درمانم ته داری
.......................................
ای کاش همین حالا  به این لحظهء زود گذر  کسی به من بیندیشد. حتی به این که چه بد می اندیشم و چه سبک می نگارم. به این که « هامون » بام تا شام  می نالد؛ حال انکه حرفی برای گفتن ندارد.
......................................
چاره ای نمی یابم. عجیب خود را گرفتار می بینم.
ای کاش همه چیز  خواب باشد!...

هی! چرا همه تان خفته اید؟...من حرف دارم و بغض. کدامتان اشنای روان ادمی اید؟ کدامتان ـ براستی ـ اهل درد اید و اشک؟...باور کنید مزاح نیست! من دلتنگ تنها گریزگاه مرگ را دل بسته ام!( بخندید! بخندید!) طاقت زیستن نیست.
......................................
« هامون» :جادهء شمال.
« چشمهء باکره»:جوشش چشمه از زیر سر دخترک.
« بچهء رزماری»:تقاضای زن  از مرد برای عشقبازی ( هنگام صرف شام).
« بوتیک»: در پی یافتن ناخن شست پای  اق شاپوری.
« ادیسهء فضایی ۲۰۰۱»: استخوانی که رها میشود و...
« روانی»:تماشای زن  در حمام.
......................................
...مغشوش ام. ذهنم را با همه افکار می امیزم تا سراغی از این ایندهء گنگ مبهم نگیرد.
(راستی! من روزی همچون پیرمرد « توت فرنگیهای وحشی » به مرور خاطرات    جوانی را باز می یابم. نه؟)

کات!
پ.ن: سپاس دارم از برای تحملتان!