شمارهء پرواز یادم نیست؛ مقصد: مرگستان.

مرتبهء اول درست پنج سال پیش بود. تمام دریاها را گریستم. گمان میکردم همه چیز وهم است و  برخاستن طیاره  کابوسی هولناک...
چشمانم را بستم. گشودم: نه! بیدار بیدار هستم...صورتم خیس خیس؛ سرخ سرخ...
(دستشویی: انتهای سالن. اب کفاف دردم نمیدهد.)
مرد بهمراه دو دخترش کنارم ایستاده.هه! بوی تسکین می اید...(دلم میخواهد فریاد بزنم!) ( کسی میگفت:« حالا که همه چیز تمام شده و...»)
........................
نوروز هزار و سیصد و هشتاد: حلقهء نقره.( همه گمان میکردند طلای سپید است.) بوی بهار و باران و بوسه...
هه! به یکباره همه چیز فرو میریزد. فرو می پاشد...شادابی و شادمانی جایش را به کز کزدن و نوشتن و نوشتن و « زمستان است» را ـ صبح تا شام ـ گوش دادن  می گذرد. در خود جمع میشوم. پی در پی میگریم.
می برم. باز می دوزند.
........................
سالروز تولد یک مرده:ش ش ش ش !
سکوت
و دیگر هیچ! ( جمله ای کلیشه ای برای انها که گمان کردند من عادت کرده ام و حالم بهبود یافته!)
چه تنهایم من !...ای خواب هزار ساله! مرا دربر گیر...

کات!
پ.ن:
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره...