درد دلی با تو...

دوستان گرامی! بی شک تعداد کثیری از شما بلاگهای مورد علاقهء خود را بطور مستمر دنبال میکنید.
چرا در پس نوشته های ما غمی بس عظیم نهفته؟...این  از شرقی بودن ماست یا از حکایت نسلی سوخته؛که نمی توانیم بخندیم و بخندانیم؟...
(روی این نوشته با انانی ست که ـ به جد ـ نگاشتن را می ستایند؛ نه افرادی چون این حقیر  یا انها که محیط بلاگ را با دفترچه خاطرات اشتباه گرفته اند. ( یک اصل: همه ازادند.))
نمی خواهم راه حلی ارایه کنم.چرا که من و تنهایی ام امده ایم که بمیریم.
تنها درخواست می کنم دستها را ـ به همراهی و همدلی بیشتر ـ بفشارید.( نفرین بر افاده و روشنفکر نمایی!)
هی! نازنین دختران و عزیز پسران!...می خواهیم گرد هم  بخندیم و بخندیم و بخندیم...

کات!
پ.ن:
روز و ساعتش را شما تعیین کنید.
...
...و بعد...