بیست و چهار سالگی

...باورت میشه؟...همه ش حرف بود: من هنوز زنده م. کور که نیستی: می بینی دارم نفس میکشم.
.................................
بانو خوشحاله! دوست داره برام کلی خرید کنه...( ای جانم به فدای طراوتش!)
.................................
کمرم درد میکنه! نشستم یه فیلم خوب از برتولوچی دیدم.
تشنه م بود! تشنه م بود...
.................................
من عاشق هذیون ام! ( هذیون هووی بانوی منه!)
(چرا عقب وایستادی؟...)
................................
یه کتاب برمیدارم. اروم شروع میکنم به خوندن تا بمیرم؛ بلکه بیست و پنج سالگیم رو نبینم:
( نمیتونم متن کتاب رو برات بخونم! فقط همینو بدون که دربارهء بکارته!...)
................................
ما که رفتیم؛ حفظ خاطره و عشق و بوسه  با خودت!  خود خودت.

کات!