روی خط گریه

...پس از مدتها به سفری کوتاه می‌روم. شهری سبز٬در حاشیهء کویر...می‌روم برای استراحت و - خصوصا - مطالعه و خواب...اما برخی اشنایان٬به بهانهء تعطیلات عزم انجا می‌کنند و - از این رو - من در نیمه شب بعد به سمت «شهر بی طراوت» بازمی‌گردم...جادهء بی پایان در شب٬عجیب بوی تنهایی و بغض می دهد...
....................................
دلم یک مشت سکوت می‌خواهد؛ یک باغ ٬پر از بوسه...

کات!

مردی با چشمان بسته می‌راند.

...«میم» نمی‌گوید که در سفر بوده. تنها٬با لحنی ـ که به همه چیز شبیه است٬مگر خواهش ـ من را به سمت فرودگاه امام خمینی می‌فرستد تا پی ساک گم شده اش را بگیرم...
سردم است. نور چراغ ماشینها٬ازارم می‌دهد...هی٬میم!
......................................
...صورتم را می‌بوسد. عکسی را که با یک ایرانی مقیم قبرس گرفته٬با قیچی می‌برد و نیمهء خود را به من می‌دهد:«یادگاری».
......................................
می‌خواهم کمی عشق بجوم. در سکوتی سرد٬چشمان میم را به خاطر می‌اورم...افسوس! دیگر نمی‌بارند.

کات!
پ.ن: سنگ...

ابر

...نه! توجیه نمی کنم. همه حرف و - حتی - ناسزا را از تو می پذیرم و پایان خویش٬قبل از اغاز می بینم.
این «چرک های کف دست»٬انقدر بی نشانند که ـ همیشه و همیشه ـ من و تو را به بازی می‌گیرند...بی شک٬من هم بی مایه ام. انهمه ناروا که گفتی٬تنها بر من روا بود. نه؟

کات!
پ.ن:...و ما از خاک هستیم.