روزهای عجیبی ست:یا عزم دریا می کنم و پس از صرف صبحانه،به این ویران شهر برمی گردم؛یا پس از ورزش بامدادی هرروزه،در محل کار می خوابم...
روزهای غریبی ست:در مرگ،غرقه ام.
بنویس:«مرده...» و یاداور شو که:مگر چه می شود اگر خبری از هامون نباشد و شما فراموشی پیشه کنید و او٬بی کسی؟
مگر چه می شود اگر دشنه ی یکی از من به شما نزدیکتر ٬بر جان ضجه ای نشیند و من نباشم؟
این راه٬ بوی مرگی می دهد جاودان؛حال انکه راه من (بی نفسی انی) را به قهقهه پاسخی دادید پلشت.
می خواهم بروم و بمیرم و نباشم. می خواهم نبینم و ندانم و - به تنهایی - بساط نوش بچینم و شادمان از دوری همه تان٬سوز شوم...
..........................................
نیم شب تا به دمدمای صبح٬بی خواب و چرک٬حدیث بی جسارتی یه یاد امد و...
کات!
پ.ن:...(وای بر قلم! که توان فهماندن اینهمه درد من ٬ندارد...)