برسان باده که غم روی نمود ای ساقی...

می بینی؟ اینجا هم نمی شود گریه کرد...محل کار و اشک؟ محل کار و بغض؟...اینهمه فروخوردی اش...
می بینی؟ همینطور دارد می گذرد . می گذرد و می خراشد. و من ـ دیوانه و ویران ـ نه کورسوی امیدی دارم٬نه خدایی٬نه یکی بانو که دوستم می داشت. من٬درد خویش ـ به نهان ـ فریاد می کنم و چاره در هیچ می بینم؛در هیچ...

کات!

...

عق می زنم...تلویزیون کارتون پخش می کند...من حسود ام؛حساس ام؛ عق می زنم... بانوان پرکار٬هی پای این اختراع گراهام بل ٬ بد این و ان می گویند و خود می روند تا به عرش؛عرشی پست تر از فرش.
عق می زنم...خانه تاریک است.هوای سیگار و تار و کمانچه دارم. با همه احوال روحی ام٬سعی در پنهان کردن داشته ام...هه! میم٬با من نیست.

کات!

به خاطر نمی اورم

اری! حالا یک ماه و یک روز می گذرد. نفسم اویخته بر دیوار ٬هدیتی به تو نمی دهم مگر لبخند. روح و ارمان و جوانی(؟)٬طعمهء دیاری که در ان می زیم؛ نیک نقشی که بر این صحنه بازی می کنم٬ارزانی تو! تو و شبانه هایت...
................................
زیر یک علامت سوال بسیار بزرگ٬گرفتار امده ام. از «بودن»٬تا...
خسته ام و کتمان می کنم؛که بیزار تکرار ام. بیزار نمایش احوال غریب٬به جایی برون از درون... اگر بنا بر حضور شور می بود٬تا به حال دیوانگی ام ستانده بودید و زمین را ارمغان می اوردید. نه خواستم؛نه توانستید...هه! من اما برادری تان را یقین دارم.
اشتباه از ما بود...


کات!