شبهای روشن

...پس از مدتها٬دنبال فراغی می‌گردم تا شعر بخوانم؛بسیار. اری:این بار ـ تنها و تنها ـ به خاطر غوطه‌ورشدن بیش از پیش در رؤیاها. انگاه که می‌خوانم و ‌می‌بینم و می‌شنوم(نه اواز و رویدادهای روزمره و حرف این و ان)٬راحتم. ای کاش همه چیز بوی کاغذ و تصویر و ساز می‌داد!... راستی! چرا پس از اینهمه سال٬راه و اندیشه ام سمت و سویی خاص نیافته؟ یا اگر یافته٬ پریشانی٬همراه همیشگی این راه و این اندیشه است...چرا اینقدر نفی می‌شوم؟(حتی از طرف خود)
                                        ................................................

می‌دانی؟ همهء ما ـ به گونه ای ـ دچار پریشانی روان و بی‌ثباتی اندیشه هستیم. من٬پر شک ام. تو٬پر یاوه گویی. او٬پر...
هیچکس نمی‌تواند مرا ـ درد مرا ـ درمان کند. چون٬حوصله ندارد تا هم گریه‌ام شود...اه! چرا اینقدر به من می‌خندید؟...چرا خدایم را سرزنش نمی‌کنید؟ چرا مهربانی همین تعداد اندک٬از ان دورهاست؟
                                      .................................................

...این عذاب را می‌باید خوشامد گفت. می‌باید کند...هر چه پیش تر روم٬بی نام و نشان شدنم سخت تر می‌شود.
باید برایت بنویسم. بنویسم و ـ افسوس! ـ ندانم که توان قانع و همراه کردن٬نیست...هی! می‌دانم که هراس من از جدایی و جسارت٬در میانهء راه٬ موجب رخنه کردن رنج و درد عظیم روح گردید؛و «تو» ٬مرا نمی‌بخشی.(اه! چرا رها نکردم؟ چرا باز گشتم؟)...هه! « زمینی» شده‌ایم. دورتر از همیشه. فراق را مجال نمود نیست. راه تخت تکرار٬برای ما نیز اغاز شد...خدایم٬ فرصت عمر برباید که تاب نیست!
                                  ...................................................

نه! پیش تر نرویم...«خوشبختی که زورکی نمی شه.»


کات!

خواب

میگن مردا باید قوی باشن. نباید خم به ابرو بیارن. چه برسه به من که ـ سر یه مشکل کوچیک اقتصادی ـ کلی اذیت می شم.
..........................
بهش گفتم:« به دکتر «مجد» بگو فلانی میگه تنها راه من برای اینکه یه خورده از این مسایل رها بشم٬اینه که به رویاهام پناه ببرم و با اونا زندگی کنم...بهش بگو من مثل اینا نبودم. خیلی هم مقاومت کردم...»
........................
جمعهء جالبی یه!! میخوام برم تأتر...دود.
.......................
اهنگهای قدیمی «ستار» رو خیلی دوست دارم. هم دلم می گیره٬هم حالم بد میشه!


کات!

«همینگوی» دیگر کیست؟...

۱)شبی گرم و پر از اندوه...اشک٬مرثیه ای بر بودن؛ من٬مرثیه ای برای انسان(هه!).
۲)دستم می لرزد. نمی‌توانم شلیک کنم...هی! رهایی! به کجایی؟
۳)چه بازیگر بزرگی!
۴)چرا دورم را خلوت می کنید؟...به خواستهء خودم؟
۵)دست کسی ( یا کسانی ) روی گلویم سنگینی می‌کند.
۶)هنوز می‌بارم.
۷)موسیقی «یزدانیان»٬گم ترم (!) می‌کند.
۸)...و هیچکس٬همراه من نشد(می‌بینید خانم روزنامه نگار؟).
۹)دریغا! امدنی٬بهر رنج...
۱۰)این شیشه‌ها٬باید خرد شوند...و اینهمه کتاب:مگر نه اینکه می باید ورق ـ ورق شوند؟!
۱۱)سیگار.
۱۲)گریه نکن بانو! سهم من از زیستن٬همین ربع قرن  بس.در طلب مزار و ضجه هم نیستم. تنها٬عاشقانه‌های «بامداد» و شور «کلهر». همین.
۱۳)سهء بامداد:هنوز زنده‌ام.
۱۴)مردمان ویران و خشمگین این شهر٬ با من غریبه اند. به جایی دیگرم ببرید! دیاری٬خالی از «صنعت» و نکبت.

کات!
پ.ن: حقیقتا نمی‌خواستم این مطلب را روانهء «شوکا» کنم. اما نگاهم که به بالای صفحه افتاد٬بر این که «خانه از پای بست ویران است» اطمینان یافتم. انسانی که «ما بی چرا زندگانیم» را فریاد می‌کند٬عجیب تلخ‌کام و نالان است...باشد روزی فرا رسد و غمنامه‌های «هامون» را مخاطبی نباشد! هر چند انزوا نیز موجب خاموشی قلم نمی‌گردد...من٬اسیر توهمی هستم به نام «زندگی». باید هشیار شوم...(گریه.گریه.گریه...)