حجاب

هه! در میانه‌ی بیهودگی و عزلت٬یکی «جنس دوم» تازه به دیار هرج و مرج پا گذاشته٬درخواست دیداری «شصت ثانیه ای» می‌کند...و من بی‌هویت٬چاره در باد می‌بینم.
به بودا پناه می‌برم:نمی‌پذیرد...
شماره‌ی تماس را مرور می‌کنم. او٬همان است که روزی می نوشت و شبانه ها ٬گفتگو می‌کرد و حکومت٬حکومت تلفیقی مدرنیته و اروتیسم بود. همان که تهی از اندیشه و باری‌به هر جهت نبود.
سرافکنده ام! ...در سالن تاریک٬فیلمی نمایش داده نمی‌شود. این دو نفر چه می‌گویند؟ چه می‌کنند؟
.................................
زمان طلایی...«هامون»٬امیدی می‌طلبد بر دگرگونی و میسر شدن گفتگو...
بی شک٬ یک دقیقه کافی نیست.

کات!

دیوانه

۱)نه! دیگر به نمایشگاه کتاب نمی‌روم...حوصله‌ی «حسرت» را ندارم. سقف توان خرید٬باید افزایش یابد!
۲)ادینه‌ای ابری. کنج...«میم»٬ورق ها را در دست می گیرد و می‌رقصد.بعد هم به اینه پناه می‌برد.
۳)چرا اینقدر محکم روی ساعدم می‌کوبی؟

کات!

فندک

چشمامو می بندم و شروع می کنم به جر و بحث کردن با خدام. کلی سرشو می خورم...بعد هم به اقای سلطانی میگم برام قهوه بیاره:بدون شکر.

- خب! شما چقدر پول احتیاج دارین؟
:سه میلیون.
- همین؟

...ساعت دو و نیم شبه.از پنجره٬بیرون رو نگاه می‌کنم:همه٬رفته ن. فقط٬ماشین من مونده. صدای زنگ تلفن:نه! هنوز کارم تموم نشده. سعی می کنم تا نیم ساعت دیگه...

- پره؟
:اره٬پره...د  بزن دیگه!

خیابونا خلوتن. دلم برای صدای «ابی» تنگ شده: «...می رسم به تو دوباره   / بوی عطر تو میدن ترانه هام...»
چراغ قرمز. فندک رو برمی دارم و چند تا از موهای دستم رو می سوزونم...زنگ موبایل.

- کابوس می بینی؟ کابوس چی؟
: کابوس زندگی...وای که چقدر خواب می بینم دارم از اینجا میرم؛ اما...

سرما خوردم. سرفه های بدی می کنم.

- سیگار داری؟


کات!