خدایا٬مددی!

روزان و شبان٬ به بطالت و درد و سیگار است...خسته ام. پر بغض ام. تنهایم و ان شور عمیق٬ خفته...این یأس تیره٬مرا از نمی دانم کجای لبخند و بوسه٬می رباید...در وهم٬زنده ام و سرد سرد می گریم.
ای کاش این زمستان چندین ساله٬خاموش شود!

کات!
پ.ن:نشان خاموشی٬ می روید؛ تا به عرش.

به یاد «داریوش رفیعی»...و سالروز هجرتش

گلنار
گلنار
کجایی که از غمت ناله می کند٬عاشق وفادار؟
گلنار
گلنار
کجایی که بی تو شد دل اسیر غم٬دیده ام گوهر بار
گلنار
گلنار
دمی اولین شب اشنایی و عشق ما به یاد ار
گلنار
گلنار
در ان شب تو بودی و عیش و عشرت و ارزوی بسیار
..................................
چه دیدی از من
حبیبم گلنار
که دادی اخر
فریبم گلنار
نیابی ای گل
نصیب از گردون
که شد ناکامی
نصبیم گلنار
................................
بود
مرا
در دل شب تار
ارزوی دیدار
تا به کی پریشان
تا به کی گرفتار
یا مده مرا
وعده ی وفا
راز خود نگه دار
یا به روی من
خنده ها بزن
قلب من بدست ار
....
.......................................................
لب خود بگشا
لب خود بگشا
به سخن گلنار
دل زارم را
مشکن گلنار
نشدی عاشق
نشدی عاشق
ز کجا دانی
چه کشد هر شب
                                  دل من     گلنار
.............................................................................
روانش ارام!
پدر که از او می خواند٬ مرا می برد. تا ان دورها....

کات!

خسته٬خسته٬از راهکوره های تردید می ایم.

روی زمین دراز کشیده ام. «زمستان» را زمزمه   و نوشته ای را که می باید به اقای حشمتیان تحویل دهم٬ تکمیل می کنم.
زنگ می زنند. چه کسی می تواند باشد؟ « میم» که تهران نیست (اگر بود٬گذرش به این گوشهء تنهایی می افتاد؟ هه!).
دختر  همسایه است. همو که پس از خواندن اخرین نوشته ام٬حسابی گریسته بود. همو که عاشق « نادر ابراهیمی» بود و ـ به قول خودش ـ « یک عاشقانهء ارام» را یازده مرتبه خوانده بود. همو که از « میم» خوشش نمی امد (هر چند او را ندیده بود!).
کبوتری زخمی با خود اورده ؛پای زخمی کبوتر را مداوا کرده و چون بهبودی حاصل نشده٬از من می خواهد پرنده را «خلاص» کنم!

- به کس دیگری بگو!
:می ترسی؟
- نمی ترسم.
:پس٬...

در را به رویش می بندم. می دانم که مرا خوب می شناسد و ـ از اینرو ـ دلگیر نمی شود.

سراغ نوشته ام می روم...
خوابم می گیرد.
.....................................
خواب می بینم پدر مرده است. در میان ضجه های بی پایان٬هرچه تلاش می کنم ٬اخرین هنگامهء دیدار با او را به خاطر نمی اورم.
...................................
زنگ تلفن:اقای حشمتیان با لحنی نیمه عصبی٬پیغام می گذارد. باید سریع راه بیفتم. فصل نهایی را در راه به اتمام می رسانم.

در استانهء درب اصلی٬ دختر همسایه ـ زانو به بغل ـ نشسته و به کبوتری می نگرد که اکنون بی جان است.

ـ خلاصش کردی؟
:نه! امیر٬سرشو برید.

راه می افتم. دختر فریاد می زند:«هی! کتاب « عاشق» را خوانده ای؟»
- نه! چندان علا قه ای به « دوراس » ندارم.

ساکت می شود. زیر چشمی نگاهم می کند.
رد خون کبوتر٬ روی خاک  خشک شده.

کات!