۱) تنهایم. عجیب٬ تنهایم...شبانه ام٬ با «مرغ سحر» گریستن است...می خواهم نباشم. باشم؛ اما به گونه ای بی حسرت.
۲)کسی٬دستم نگرفت...بستر تنهایی و بیماری٬یکی شد: من ماندم و من.(خرده ای نیست: خدایم نالانی را از شمایان دور کند. چرا که٬با حضور خویش٬ شور و شعر را بر بسترتان می رویانم.)
۳) هی٬دختر دریا! همان شانهء « تو» و بغض من و این سیگار٬نفسم را بس!...در پی معجزتی نیستم.
۴)حوصله ندارم. در برابر این « تپش » بایستید!
کات!
پ.ن: بیش زمانی میگذرد که سخنی ـ در خور بیان کردن ـ نگفته ام. تمام تمام ام...گویی٬ خویشتن پوسیده٬بر دوش ذهن می کشم...مددی نمی طلبم. چه٬ همه تان اسیر مشغله های خاص خود هستید.
..........................
تصاویرش را می دیدم. در جای ـ جای جهان...گفتم: « برای « بم » کمک میکنی؟» گفت:« کسی باید بیاید و به من کمک کند.» ( هی! کجا از یزد سخن گفتم؟!)
.........................
...دم را غنیمت شمار! ( با تمام احوال؟)
.........................
نوشتهء قبلی را باز بخوانید/ دوم بهمن ماه٬سالروز فوت داریوش رفیعی؛ بر سر مزارش٬ ظهیرالدوله/ سرمقالهء امروز « شرق» فراموش نشود.(این جمله٬ امری نیست!!)