...

...به این تصاویر می نگرم: نباید شیرازهء ـ حتی ظاهری ـ برخی از این افراد را بپاشم. تا ابد نفس٬ می باید صبوری کنم و از خدایم٬ تمنای تحملی جاودان.

میم! چه بسیار افکار که چون« خوره »٬ امده اند تا فصل سرد مرا ویران کنند و مرا٬ روح مرا٬ مدفون.
میم! کاش نمی دیدمت!...کاش پیشتر نمی امدم. کاش نمی مردم ؛تا این بار ـ چه بسا از روی ترحم ـ به سراغم نمی امدی!

دلم می خواهد این حنجره٬بشکافد و هر چه حرف چند ساله و بغض نامراد٬بیرون بریزد.
..........................................

همه٬لبخند می زنند. «شین» و «پ»٬ شادمانی ماهی دارند. 
باشد...باز هم٬نهان بغض و صبر بر بی نفسی و اشک٬پنهان.
باشد...
........................................
گناه٬از همان روز اغازین بود.
میم! خسته ام...به برم بیا!
........................................
پدر٬با نازنینش می رقصد.
من٬می گریم و دور می شوم.

کو ٬ تا انقراض؟! (هه!)

کات! 

همچون همیشه

باشد: هیچگاه در هنگامه های نالانی ات٬ همراه خوبی نبوده ام. یا سکوت می کنم و یا ارام سخن گفتنم ٬ترا بیش از پیش می ازارد...
باشد: اهل غوغا نیستم؛ اهل تلاش ٬هم...فقط٬در این اتاق تنهایی می چرخم و می خوابم و می خوانم...
« من٬ترا درک نمی کنم.»...هنگامهء سپید٬نمی اید. اما  انگاه که ارام را به روحت بازگردانم٬ ـ به دل ـ نمی بخشمت.

کات!

دوئل با « فروغ»!

۱) میم! خوشحالم که بالاخره از یک فیلم درد باب جنگ٬ لذت می بری و ـ در عین اینکه باز هم عصبی می شوی ـ می گویی که می خواهی باز ٬ انرا ببینی.
خوشحالم که بعد از مدتها ـ با هم ـ در سالن تاریک٬ گریه کردیم.
می دانی؟ انها ٬ بی « پلاک» (بخوانید : هویت زمینی) رفتند. اما من و « تو » نیز٬ چندان ماندنی نیستیم؛ که اگر امد و شد نفس٬ نمود ماندگاری ست ٬ وا اسفا !

۲) جمعه: اخرین اجرا.
بیش از پیش به مغز معیوب خود شک می کنم.
دیدی؟ همه٬ « صابری » را کف باران کردند؛ اما من  تنها سری تکان می دادم و ـ ناگزیر ـ لبخند می زدم.
بیچاره فروغ! بیچاره مولانا !
چقدر سخیف!

کات!