عقب عقب میام...میخوام با هم باشیم!

من نمیدونم این ماشینها چرا انقدر عقب عقب میان!
بابا!
خانوما! سوار شین دیگه!!!!!!

باور کن عاشق نیستی...

در صحرای نامتناهی عشق شهوت جایی چنان سوزان و بسیار کوچک و چنان اتش به جان گرفته را اشغال می کند که انسان در ابتدا جز ان هیچ نمی بیند.
دور تا دور این کانون ناپایدار را ناشناخته ها و خطرها  گرفته اند.هنگامیکه از هماغوشی کوتاهی یا حتی از شبی دراز  به در امدیم   باید در کنار هم        برای هم       شروع به زیستن کنیم.

کات!

یادش بخیر!!

...اینجا چند نفر بودند.
همراه نبودند... اما    به هر حال   بودند.
چه انانکه بس فاصله گرفته اند و جشن میلاد خویش را   به غربت    برگزار میکنند؛
چه انانکه با من گریسته بودند...
حالا همه رفته اند(همان چند نفر را می گویم!).
ای نفرین به خاطره و فریب!...
یک امشب نمی خواهم اوارهء احساس شوم!...باید نفس بکشم!
ای نفرین به التماس!
یاد انانکه در خموشی تو   دم برنیاوردند     
بدور!
بدور...

کات!