خستگی...

در جستجویی تلخ به هیچ رسیدم.انگاه که همگان در پی تلاش و فریفتن خویش روز را به شب می رساندند من و تنهایی ام می گشتیم و می گشتیم...
***************************************************************
یادش بخیر بامداد: با ان عاشقانه های روشنش... که زندگی می بخشید و مرا به ان دور ها می برد:
ای کاش میتوانستم
خون رگان خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم          تا باورم کنند!

کات!

روزگار غریبی ست نازنین...

...اکنون اخر زمان است. روزگاری که ادمی ـ برای بقای خویش ـ راضی به از بین رفتن دیگری ست.
اکنون اخر زمان است.همهمه...هیاهو...
و من جایی می جویم پر سکوت...
اکنون اخر زمان است.

دریغا!
ما نیز
روزگاری
مردمی بودیم!

کات!

...

سلام...