بمیر ای دل که مرگت زندگانی ست!

...اسمان ابی.شهر باز هم رو به سکوت می رود.این بار نوای همایون شجریان در اتاق می پیچد :
تو صاحبدلی
ناله سر کن
خبر از درد بی دردی نداری...

ای کاش دوستان بسیار بسیار اندکم اکنون به برم بودند؛ حرف می زدیم.
هه! ...دوستان؟...کدام دوستان؟...
...................................................................................................................
به یکباره در خود فرو می روم...در تنهایی عمیق غربت را تجربه می کنم...چه کسی       چه کسی می اید و بر این در می کوبد؟  من در انتظاری بی پایان جز شب و سکوت همدمی نیافته ام.شب بهترین هنگامه است؛ اما نه برای ما:
کوهها با همند و تنهایند
همچو ما با همان تنهایان
.....................................................................................................................
می گویم:برو!
می گویی:حال تو خوش نیست...نمی توانم بروم.
سکوت می کنم:
حال همه ما خوب است
اما تو باور مکن!
.......................................................................................................................
دلم می خواست برای مدتی کوتاه هم که شده به گونه ای دیگر زندگی کنم...
خسته ام
از شهر شلوغ:تهران؛ که روزگاری عاشقش بودم. بر مردمان که نظر می کنم فاصله می بینم و بس...هه!
کدام خویشاوند؟...کدام هموطن؟...
.......................................................................................................................
مسجد من کجاست؟
با دستهای عاشقت
ان جا
مرا
مزاری بنا کن!

کات!

شبانه...

رفته بودیم شوکا...خرید هم کرده بودیم.بهش گفتم:اومدیم اینجا تا خداحافظی کنیم...
خندید و گفت:از تو بعید نیست!...
خندیدیم...
خندیدیم...
دریغا دریغ! که نمی دونست تا ساعتی بعد باید خداحافظی می کردیم؛ هر چند موقت...
کات!

برای انکس که ماند و همه من شد!

مرا
تو
بی سببی نیستی

براستی صلت کدام قصیده ای

                                           ای غزل؟!...