اشک...

با هر چه عشق
نام ترا می توان  نوشت
با هر چه رود
راه ترا می توان سرود
بیم از حصار نیست
که هر قفل کهنه را
با دستهای روشن تو
می توان گشود...

کات!

ببار ای ابر بهار

ای کاش باران ببارد!
شهر ما را  تیرگی فراگرفته!...
ای کاش باران ببارد و ابر   تمام اسمان را بپوشاند.
نمی خواهم خدا پلیدیهای این شهر را ناظر باشد؛
نمی خواهم

کات!

ای کاش می توانستم خون رگان خود را من قطره قطره قطره بگریم تا باورم کن

همه چیز مهیاست:برای ادامهء تنهایی ها...
پناهم نه افتاب است    نه باران...
پناهم شاید خانه ای باشد  در ناکجا...
درود بر انکس که مرا به انسو هدایت کند
......................................
هه!
اینهمه انسان به برت بودند و تو مرا نمی دیدی!
خالی از من بودی!
من سخنی ـ به شکوه ـ نگفتم
فقط می نوشتم.برای تو...

خدا را چه دیده ای!
شاید روزی که من رفتم
تو  امدی...
نگاشته های  خاک خورده را خواندی.
...
دریغا!
با انهمه انسان  خود را فریفتی!
می دانی؟
به ان هنگام که صدای قهقههء تو  گوش شهر را ترک می کرد
من
در پی خون و نفس
می رفتم؛
می مردم!

کات!