ای کاش می توانستم خون رگان خود را من قطره قطره قطره بگریم تا باورم کن

همه چیز مهیاست:برای ادامهء تنهایی ها...
پناهم نه افتاب است    نه باران...
پناهم شاید خانه ای باشد  در ناکجا...
درود بر انکس که مرا به انسو هدایت کند
......................................
هه!
اینهمه انسان به برت بودند و تو مرا نمی دیدی!
خالی از من بودی!
من سخنی ـ به شکوه ـ نگفتم
فقط می نوشتم.برای تو...

خدا را چه دیده ای!
شاید روزی که من رفتم
تو  امدی...
نگاشته های  خاک خورده را خواندی.
...
دریغا!
با انهمه انسان  خود را فریفتی!
می دانی؟
به ان هنگام که صدای قهقههء تو  گوش شهر را ترک می کرد
من
در پی خون و نفس
می رفتم؛
می مردم!

کات!