منم... اری منم که از اینگونه تلخ می گریم...

میدانم که دوران تعصب و بت ساختن از افراد به سر امده. اما از انروز که دریافتم اموخته های کلاسیک سودی جز هدر دادن وقت شریف انسان ندارند (!) پا در راهی نو و غریب نهادم. از ان زمان سالها میگذرد...
بگذریم.حال می گویم؛ از این سه نفر:

-احمد شاملو: عاشقانه هایش دیوانه ام کرد؛ و میکند. پدر او را تالی حافظ مینامد...
روانش ارام.
انگاه که رفت چه تلخ تلخ وداع کردیم!...اه! صدایش را نوایش میطلبم:
هراس من
باری
همه از مردن در سرزمینی ست
که مزد گورکن
از ازادی ادمی
افزونتر باشد
...............................................................
-محمد رضا شجریان:...این چکیده دو هزار و پانصد سال موسیقی سنتی...
نفسش پایدار
.................................................................
داریوش مهر جویی: تنها این را بگویم که هامون - این حقیقت رنج انسان - را دیوانه وار دوست می دارم.

هامون:خدایا!...خدایا برای من یه معجزه بفرست...یه معجزه مثل ابراهیم.
هامون:انسان از ان چیزی که دوست می دارد خود را جدا می سازد. در اوج تمنا نمی خواهد.
هامون: اقا جون! این زن حق منه... سهم منه...عشق منه...نمی خوام طلاقش بدم...
هامون:منم اری منم که از اینگونه تلخ میگریم...

کات!

یادت هست؟...

یادت هست؟ به هنگام اغاز هجرتی که گویی هزار سال به طول انجامید چقدر گریستم!...در استانه بهار چه خزانی برایم به بار اوردی!...دغدغه و درد من از انجا شروع شد. پایان من همانجاست؛ در همان تاریخ...
یادت هست؟ پیش امدیم.با هم.در کنار هم...
تولد یک پروانه را به خاطر می اوری؟  غروب شی یلدا را چطور؟...
*********************************
باز هم می گویم:شبانه های این شهر روشن نیست. باید رفت.

کات!

مبادا...

قوی باش!...به عشقت وفادار بمون! وفادار؛به همون مفهومی که خودت اعتقاد داری!...به هیچ چیز فکر نکن؛جز عشقت...بعضی وقتا بدجوری وا میدی!...
حالا دوباره شروع کن؛از نو.از اول...تو دنیای خودت نفس بکش.
باشه؟
باشه؟
قول دادیا!

کات!