...

اخه لامصب چته؟...چته؟...چرا هر لحظه یه ساز میزنی؟...میخوای چیکار کنی؟ خودتو حبس کردی که چی؟...مثلا اخرش چه ..هی میخوای بشی؟...
هیچی...هیچی؛تو هیچی نمیشی...
.....................................................
چیه؟ چرا تا میخوام باهات حرف بزنم اشکت درمیاد؟
کور خوندی:من دیگه مثل اونوقتا احساساتی نمی شم.
....................................................
بخدا...بخدا...بخدا اگه می تونستم     اگه جراتشو داشتم   با همین دستام خفه ت میکردم... تو درست نمیشی!...
....................................................
مریض! روانی! هی زار بزن و سیگار بکش!...شر و ور بخون و حال کن!...
اخ اگه یه روز بهم بگن دیگه نفست بالا نیومده...اخ جووووووو ن ن ن ن ن ن ...

کات!

این نیز بگذرد!

دوران دانشجویی...روزگاری که جانمایه اش   نشاط و جوانی و « زندگی » است.
اما این ایام هم به کام من نبود...( تضاد مالی و ذهنی  در این امر دخیل بودند.)
واقعا در عجب ام!
یاداوری هرچیز  برایم شدیدا ازارنده است...میدانید چرا؟...

کات!