خوشا نظر بازیا که تو اغاز میکنی
.............................
...اری! روزگار ما نیز به سر امد.روزگار خوشیها و ناخوشیها...
دوستت دارم! دوستت دارم!...
روزگار بی دغدغه...یکی کودک بودن...عشق و عشق...
حال
من میروم و تو می مانی...گریه در گریه...فریاد به فلک...
نشانی من به ناکجایی غریب:دیاری که تنها و تنها یک سکنه دارد.
............................
هی نگاهت میکنم...نگاهت میکنم(با خود می اندیشی:شاید « نگاه » بماند)...خیس گریه دور میشوم(تو حرفی میزنی.نمی شنوم...دور میشوم)...دمی برمیگردم:نه...نیستی...
............................
میدانی؟ اینجا تنها و تنها خاطرات چندساله را مرور میکنم.سیگاری می گیرانم...در لرز و سکوت پتویی دور خود می پیچم.
...........................
از پله ها بالا امدی.صدای مرا میشنیدی که نوایی از بنان می خواندم:
چو کاروان رود
فغانم از زمین
بر اسمان رود
دور از یارم
خون می بارم...
کات!
پ.ن:
وقتی میخواند:« پس از این زاری مکن...هوس یاری مکن...تو ای ناکام؛دل دیوانه...» بغض من دیوانه ام میکرد...
حالا
او دیگر نیست...