مهراباد...سالن ترانزیت

...چهره های متفاوت...ملیتهای گوناگون:ایتالیایی  هلندی  عرب(از روی صندلی بلند میشوم تا زن عرب بنشیند. می گوید:«شکرا»)و...ایرانی...
به دختران جوانی می نگرم که تنها سفر میکنند؛و باز  خودخوری میکنم:از مهاجرت اینان... براستی به چه قصدی میروند؟...مبادا تنشان  روحشان   اسیر نامردمان گردد...!(یک اصل: من میتوانم در باب سرنوشت خود دغدغه داشته باشم و انگونه که میتوانم عمل کنم...دیگران هم ازادند؛نه؟ )

پرواز امستردام...اضافه بار:پولی در دست یکی از بارگیرها گذاشته میشود.
.........................
میخواهم فرار کنم...چگونه؟ بدون بلیت و پاسپورت؟!...
میخواهم بروم(چرا؟)...
بغض تلخم را فرو می نشانم.

کات!

پ.ن:حکایت من و مهراباد  بس غریب است...تمام مسافران را بدرقه میکنم و در طلب هجرت - سپیده دمان -  به خانه بازمیگردم.
...باید در جایی بی نشان   ماند...و مرد!

عذر خواهی

باشد!...
همین ارتباط بسیار سطحی را نیز قطع می کنم.
افسوس که هیچکدامتان درنیافتید چگونه با یک « محکوم» رفتار کنید!...
ایراد از من و اشفتگی ام بود...
هه! تنها در پیامهایی که برای نوشته ام میگذارید  احساس همدردی میکنید!
اینست اخر زمان...

کات!

عاشقانه

خوشا نظر بازیا که تو اغاز میکنی
.............................
...اری! روزگار ما نیز به سر امد.روزگار خوشیها و ناخوشیها...
دوستت دارم! دوستت دارم!...
روزگار بی دغدغه...یکی کودک بودن...عشق و عشق...
حال
من میروم و تو می مانی...گریه در گریه...فریاد  به فلک...
نشانی من به ناکجایی غریب:دیاری که تنها و تنها   یک سکنه دارد.
............................
هی نگاهت میکنم...نگاهت میکنم(با خود می اندیشی:شاید « نگاه » بماند)...خیس گریه  دور میشوم(تو حرفی میزنی.نمی شنوم...دور میشوم)...دمی برمیگردم:نه...نیستی...
............................
میدانی؟ اینجا تنها و تنها    خاطرات چندساله را مرور میکنم.سیگاری می گیرانم...در لرز و سکوت  پتویی دور خود می پیچم.
...........................
از پله ها بالا امدی.صدای مرا میشنیدی که نوایی از بنان می خواندم:
چو کاروان رود
فغانم از زمین
بر اسمان رود
دور از یارم
خون می بارم...

کات!
پ.ن:
وقتی میخواند:« پس از این زاری مکن...هوس یاری مکن...تو ای ناکام؛دل دیوانه...» بغض من دیوانه ام میکرد...
حالا
او دیگر نیست...