می خوابم.ساعت:۳ صبح...خسته ام...بعد از اشک و نوشتن و مطالعه باید به بستر بروم... می خوابم.
اه! چرا رویای تو باز باید بسراغم بیاید؟ چرا ارامش را از من می گیری؟...مگر تو کیستی؟ مگر من ـ من تنها ـ با تو چه کرده ام؟
نشان به ان نشان که روزهای سبز از پی تو رفت و درد و عشق و اندوه جای نشاط گرفت.
ترا به خدا دیگر پا به رویاهایم مگذار!
..............................
می خواهم بخوابم؛اما می ترسم!...
یاد خیابانهای شمال شهر می افتم. به خود میلرزم.
یاد پیاده رویهای بی پایان بدنبال نشانی از عاشقانه ها گفتگوها.
می لرزم...می لرزم.
نه تو اهل ماندن بودی نه من اهل تو هستم.
.............................
هی هی هی ! روزهای مدرسه! من نفرین شده را ببینید!...من همان ام! همانی که دوستان ظاهر بین شوخ و خنده رو می نامیدند...همانی که از ابتدا درد خود نهان دل کرد و دم نزد!...
می خواهم تمام شیشه ها و وسایل این اتاق را خرد کنم...هه! همگان انگار میکنند که من موجودی ارام ام.
گو پیش نیایند:
میخواهم ویران کنم!
کات!