بشنو !

دلم میخواد برات شعر بخونم! نه از اون شعرایی که همیشه می خوندم و اشک از گوشهء چشمای ماهت  سر می خورد پایین. می خوام شعری بخونم که لبخند بزنی! که شاد بشی...

وقتی تونستم دوباره خوبِ خوب نفس بکشم
وقتی تونستم از اینجا     تا اونجا که تویی    با ارامش بیام
اونوقت میذارم تو هم خوب نگام کنی؛ تا ببینی که:

                              چی بودیم و چی شدیم

کات!

لذت دیوانگی

امروز دیگه اعصاب نداشتم...بعد از کلاس اواز هی قدم زدم؛قدم زدم...
بعد رفتم « نفس عمیق » باز خودمو خفه کردم. بعد هم تا تآتر شهر دویدم و رفتم « قهوهء تلخ» رو دیدم(کار شبنم طلوعی)؛نمیتونم بگم خیلی خوب بود...ولی تلخیهاش رو دوست دارم.(خوب هم خندیدم! توجه: کار کمدی نیست.)
اره دیگه ! اینم از امشب. فقط پدر ریه هام در اومد و کلی هم سرفه کردم(ببخشید! کبریت دارین؟)
.........................
کیوان میگه :کارهای من احمقانه س! من هم بهش میگم: « تا چی رو احمقانه بدونی!» ( طفره میرم)...میگه :« هامون زده شدی»!! (عجب!)   بی خیال! اون فعلا تو کف « تارکوفسکی» یه...
.........................
خسته م!...خسته!
امشب کی به جای من  به ماه شب بخیر میگه؟
(راستی! موقع خواب «باخ» گوش دادن  چه کیفی داره!)

کات!

خواب مرگ

می خوابم.ساعت:۳ صبح...خسته ام...بعد از اشک و نوشتن و مطالعه  باید به بستر بروم... می خوابم.
اه! چرا رویای تو باز باید بسراغم بیاید؟ چرا ارامش را از من می گیری؟...مگر تو کیستی؟ مگر من ـ من تنها ـ با تو چه کرده ام؟
نشان به ان نشان که روزهای سبز  از پی تو رفت و درد و عشق و اندوه    جای نشاط گرفت.
ترا به خدا دیگر پا به رویاهایم مگذار!
..............................
می خواهم بخوابم؛اما می ترسم!...
یاد خیابانهای شمال شهر می افتم. به خود میلرزم.
یاد پیاده رویهای بی پایان   بدنبال نشانی از عاشقانه ها   گفتگوها.
می لرزم...می لرزم.
نه تو اهل ماندن بودی نه من اهل تو هستم.
.............................
هی هی هی ! روزهای مدرسه! من نفرین شده را ببینید!...من همان ام! همانی که دوستان ظاهر بین  شوخ و خنده رو می نامیدند...همانی که از ابتدا درد خود   نهان دل کرد و دم نزد!...

می خواهم تمام شیشه ها و وسایل این اتاق را خرد کنم...هه! همگان انگار میکنند که من موجودی ارام ام.
گو پیش نیایند:
                     میخواهم ویران کنم!

کات!