مرده پرستی مایهء خمودی ما

...دیدار اشنایان  به کجاست؟...هه! به مجلسی که برای یادبود یکی رفته از این جهان برقرار است...همه از « گرفتاری » و « مشغله » می نالند و همین ازارم میدهد.
............................
چرا تا نفس در تن کسی جاریست  سراغش نمی رویم؟ چرا به هنگام حیاتش از او یاد نمیکنیم؟...و وقتی رفت تا به مدتی مدید در عزایش (؟) می نشینیم...افسرده و نالان مویه میکنیم...(خطاب من با همه است؛خصوصا نگارنده)
...........................
کسی که رفت     رفت...
خدایمان محفل شادمانی را افزون کند!
..........................
وقتی نفس از کسی رخت برمی بندد   از چه می گرییم؟...به خاطر خود. نه؟...
اری! چه بسا ان رفته به سوی نا کجا  براستی رها شده باشد(شاید هم نه)...
و ما و دست و پا زدنمان در این لجنزار را ریشخند میکند

                               « روزگار غریبی ست نازنین»
کات!

سردمه...می لرزم!

حالا  اثرات فقدان حضور « تو » دارد نمود پیدا میکند...اما نمی توانم سخنی در این باب بگویم...
کجایی؟
چه می کنی؟...
.........................................
همهء کارها به اجبار انجام میشود.
کاش می توانستم این چند واحد ماندهء درسی
این خانه و این زندگی را
رها کنم...
.........................................
موسیقی فیلم « ابی» / دیالوگ « نفس عمیق »: « دلم میخواست خوش بگذرونم؛عیاشی کنم...»...

کات!

جاده و دیوانه

من وتنهایی ام قصد سفر داریم.هنوز نمیدانم کجا.گمان میکنم شمال...دریا.
می خواهیم برویم .دمی بخندیم.
به شبانه ها  اتشی روشن کنیم  گرم.
اشکی بریزیم   سیر...
شعری بخوانیم؛سیگاری بگیرانیم...
گمان نمیکنم انجا کسی مرا بشناسد.
اینجا  همگان  جنونم را تاب نیاوردند و رهایم کردند...

توشه:چند لباس گرم...شعرهای « بامداد » .قلم و کاغذ. دو استکان برای چای  و...
..............................
اری! من و تنهایی ام  هجرت میکنیم. می خواهیم به جایی از اینجا دور  درد بکشیم.
شبانه های اینجا بی خوابی بود و اشک...
تا به کی فریاد و مویه؟
امید بر که ببندم    جز خویشتن؟!...
اینجا همنوایی ها  وهم است:گفتگوهایی از پی هیچ.از پی گذر زمان...(هه!)
هرچند در هجرت نیز کسی مرا به انتظار نیست!...من از تنهایی خویش  موجودیت می یابم.
چه جای ملال؟ از برای همین نفس بریده نیز  شاکرم!...
من که ام؟ انسانی بی شکوه  بی فرصت و ـ شاید ـ بی همت.انسانی که بر دوش زمین ناپاک سنگینی میکند .چرا که خود ناپاک است؛اما نه از جنس اینان...

حالا پناهی نیست  مگر باد...مگر همان گوشهء دنج...مگر خوابی عمیق. عمیق...که این بیداری ارزانی شما...
باور کنید نمیدانم از کجا از کی  این لبخند محو شد!...
.............................
من و تنهایی ام میرویم:به امید دیدار رخسارهء « بودن ».به امید مقصد نامعلومی که تقدیر  مقدرمان نساخته...
یعنی جاده ها پذیرای مان هستند؟


کات!