من وتنهایی ام قصد سفر داریم.هنوز نمیدانم کجا.گمان میکنم شمال...دریا.
می خواهیم برویم .دمی بخندیم.
به شبانه ها اتشی روشن کنیم گرم.
اشکی بریزیم سیر...
شعری بخوانیم؛سیگاری بگیرانیم...
گمان نمیکنم انجا کسی مرا بشناسد.
اینجا همگان جنونم را تاب نیاوردند و رهایم کردند...
توشه:چند لباس گرم...شعرهای « بامداد » .قلم و کاغذ. دو استکان برای چای و...
..............................
اری! من و تنهایی ام هجرت میکنیم. می خواهیم به جایی از اینجا دور درد بکشیم.
شبانه های اینجا بی خوابی بود و اشک...
تا به کی فریاد و مویه؟
امید بر که ببندم جز خویشتن؟!...
اینجا همنوایی ها وهم است:گفتگوهایی از پی هیچ.از پی گذر زمان...(هه!)
هرچند در هجرت نیز کسی مرا به انتظار نیست!...من از تنهایی خویش موجودیت می یابم.
چه جای ملال؟ از برای همین نفس بریده نیز شاکرم!...
من که ام؟ انسانی بی شکوه بی فرصت و ـ شاید ـ بی همت.انسانی که بر دوش زمین ناپاک سنگینی میکند .چرا که خود ناپاک است؛اما نه از جنس اینان...
حالا پناهی نیست مگر باد...مگر همان گوشهء دنج...مگر خوابی عمیق. عمیق...که این بیداری ارزانی شما...
باور کنید نمیدانم از کجا از کی این لبخند محو شد!...
.............................
من و تنهایی ام میرویم:به امید دیدار رخسارهء « بودن ».به امید مقصد نامعلومی که تقدیر مقدرمان نساخته...
یعنی جاده ها پذیرای مان هستند؟
کات!