به یاد بامداد

کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران...

باز هم وقتی برای هزارمین مرتبه  نوای بامداد را گوش می سپارم    دیوانه و اشفته می شوم..

من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر اتش در جانم پیچید


هر کلمه ای که میخواند   حدیث جنون مرا   بیش از پیش   می نمایاند


اه! اسفندیار مغموم!
ترا ان به
که چشم فرو بسته
باشی


اری!
اشعار بامداد
فریاد و شکوه از نامردمان
از خدای...
...........................................
بر انجا که روحش ارمیده     اشک می فرستم و بوسه

کات

فریب

- چته؟
:هیچی...انگار دارم خفه میشم!
- خفه؟
:اره...یکی داره گلومو فشار میده!
- فشار؟
:اه! چرا هی تکرار میکنی؟...بیا جلو! دستمو بگیر!...
- چقدر داغی! عرق هم که کردی!...
:ببین! میخوام ازت یه چیزی بپرسم!
- با این حالی که داری؟...خیله خب.بپرس!

: تو قبل من ـ یا وقتی با من بودی ـ با کس دیگه ای هم بودی؟!
ـنه!

:ولی من بودم!
ـ دروغ می گی!

:نه!...هه! حالا تو تب میکنی...تو عرق میکنی!
- یعنی چی؟

:هیچی!

کات!

همین خوب است

نگاه کن!
افتاب  گسترده بر روح ما.
...بگذار لبخند همگان   تظاهری بیش نباشد!
...بگذار فردا هم  نشانی از ما نماند.

چه جای شکوه؟
بگذار خوشی را در خوراک و شهوت و سفرهای بی هدف   معنا کنند.
تو
به انانکه بی صدا و نالان  می روند
نازکتر از گل مگو!
تا دنیا دنیاست
دلواپس اوای من باش
و  دلواپس هر چه تلخی ست...
پنهانترین راز درد را در گوش من نجوا کن!
دریغا دریغ!
.............................................................
گاهی اوقات مجبورم حقیقتی را در پس گریه های بی وقفه ام   پنهان کنم!
همین خوب است!
همین خوب است!...

کات!