با بابای نازنین بودی.
رفته بودین بنزین بزنین!
بابای نازنین بهت میگفت دیگه نمیخواد سر خاک دخترش بری! بهتره فراموشش کنی...
این حرف رو بارها بهت زده بود.
...اما گوش تو بدهکار این حرفها نبود.
اره:
توی پمپ بنزین بودین!
...یه هو میبینی ماشین جلویی داره اتیش می گیره
همه در میرن
تو میری کپسول رو برمیداری و...
خودت که میگی توی اون لحظه اشهدت رو خوندی و برات مهم نبوده که زنده بمونی یا...
میگی اگه حالت سرجاش بود شاید تو هم درمیرفتی!
ولی میدونی چیه؟!
...
هیچی!
این بار که رفتیم پیش نازنین بهت میگم!
کات!