شبانه

بادام چشم!
بادام را    به گریه   
تلخ کن!


کات!

تمنای پسر تنها...

در نیمه شب غریب و ساکت همه ـاگر انسان هستید ـ بیزاری از کینه و دشمنی را فریاد کنید!
به هر انکه دوستش میدارید ـ یا میدانید که قابل دوست داشته شدن است ـ سخنی پاک و یا بوسه ای هدیه کنید.
مشتاق باشید و عاشق!
ببارید...عاشقانه ببارید!
...پر گذشت باشید!...ارامش و صداقت را هدیه کنید!
هان
با شما هستم!
این درها را باز کنید
...........................................
دوستان!
شهر ما شلوغ شده! یکدیگر را به سختی تحمل میکنیم!

کداممان جسارت رفتن داریم؟!
رفتن
و
به واقع
زیستن

ها؟...

کات!

برای بهزاد

با بابای نازنین بودی.
رفته بودین بنزین بزنین!
بابای نازنین بهت میگفت دیگه نمیخواد سر خاک دخترش بری! بهتره فراموشش کنی...
این حرف رو بارها بهت زده بود.
...اما گوش تو بدهکار این حرفها نبود.
اره:
توی پمپ بنزین بودین!
...یه هو میبینی ماشین جلویی داره اتیش می گیره
همه در میرن
تو میری کپسول رو برمیداری و...
خودت که میگی توی اون لحظه اشهدت رو خوندی و برات مهم نبوده که زنده بمونی یا...
میگی اگه حالت سرجاش بود شاید تو هم درمیرفتی!
ولی میدونی چیه؟!
...
هیچی!
این بار که رفتیم پیش نازنین  بهت میگم!

کات!