برای برف؛ این بارش یکرنگ

در نیم شبی چنین غریب٬نصیب از سپید جامهء زمین٬یکی نگاه است و  ـ چه بسا ـ حسرتی! که تیرگی٬امد و پیرهن پاک تر از برف را درید.
اری اری! بکارت زمین را قدر نمی دانند و فردا روز٬باز٬ هجوم نامردمان است و عزلت من. از اینروست که به هنگامهء ارامشان ٬بیدار می مانم و ـ یکه ـ می تازم.
......................................
«نه! این برف را  دیگر سر  بازایستادن نیست.»
ندانسته٬رفته منم.

کات!

ترانهء باد

نیمه شب. گویندهء «رادیو پیام» ٬شعری از «اقبال لاهوری » می خواند و من ٬دگمهء خاموش را فشار می دهم...برای اولین بار!گذرم به میدان «خراسان» افتاده! تقصیر با خودم بود. اما چه کسی فکر می کرد دختری که عجیب شبیه به «میم» بود٬در این حوالی زندگی کند؟!( اوه! بسیار مرتب بود!)

- بیا بریم خونهء ما !...یه شبه٬دیگه...تا صبح حرف می زنیم.
.....................................
به «هفت تیر» می رسم. عرق کرده ام. دو دسته «مریم» می خرم؛برای خود خودم.

- این نجابتت منو کشته!
....................................
زنگ کوتاه موبایل. یک پیغام:« به رفیقت بگو دیدی بالاخره بچه رو سقط کردم؟» سریع٬شماره را می گیرم. برنمی دارد.

- ادم فروش «شادمهر» رو نداری؟
..................................
درست دو وجب مانده به خاک من٬ سنگ هجرت ان نازنین را بنا نهاده اند. هق هق مرا می شنود و زنده بودنم را دل می سوزاند. نمی داند که اهل هذیان ام.(شما که می دانید.)

- بیا یه روز با هم بریم کوه!...دوتایی.
..................................
می خواهم دعوتش کنم . به...
دختر همسایه ٬رفته است سفر و هیچگاه نخواهد فهمید که ان بیست و دوسالهء ریزنقش ٬ چه زیبا « صالحی» می خواند.

- می شه اینقدر «شجریان» گوش نکنیم؟
.................................
نمی دانم چرا یاد پاهای «میم» افتادم. انگشتانی که همیشه ـ به هنگام خواب ـ از پتو بیرون می ماندند...
همیشه دور مانده ام   تا عاشق بمانم.
وصال٬ دیگر چیست؟

- اخه «نفیسه» هم شد اسم؟!

کات!
پ.ن:برف می بارد.
عجیب بی تابم !
باید ارام باشم...

برای بانو٬شور و رویا و امید من!

دلتنگی ٬زیباست!
................................
سرفه می کنم. «برج مینو»٬اشکال دارد؛نمی توانم ببینمش...عرق کرده ام. دراز می کشم و «در اینه ی اسمان»٬حالم را کمی بهتر می کند...
...............................
هنوز٬یک کار خوب و ثابت پیدا نکرده ام. گاه٬به نقطه ای خیره می شوم و ـ بیهوده ـ فکر می کنم.
...............................
پدر٬باز٬فردا می رود. ماندنش٬هفته ای را قد داد. جاودان یادگاریش را به گردنم اویخت.
..............................
رغبت چندانی به جشنواره ندارم. مگر انکه دور از هیاهو٬در خلوتی خلوت٬سراغ اثار «ان دورها» بروم.(بلکه با «نانا»!)
.............................
دلم گرفته. (امان از ساز «کلهر»!) چرا باید بخوابم؟
............................
می بینی؟ جای عاشقانه ای ناب٬بغض را هدیهء وجودت می کنم.
شرمسارم!

کات!