...به این تصاویر می نگرم: نباید شیرازهء ـ حتی ظاهری ـ برخی از این افراد را بپاشم. تا ابد نفس٬ می باید صبوری کنم و از خدایم٬ تمنای تحملی جاودان.
میم! چه بسیار افکار که چون« خوره »٬ امده اند تا فصل سرد مرا ویران کنند و مرا٬ روح مرا٬ مدفون.
میم! کاش نمی دیدمت!...کاش پیشتر نمی امدم. کاش نمی مردم ؛تا این بار ـ چه بسا از روی ترحم ـ به سراغم نمی امدی!
دلم می خواهد این حنجره٬بشکافد و هر چه حرف چند ساله و بغض نامراد٬بیرون بریزد.
..........................................
همه٬لبخند می زنند. «شین» و «پ»٬ شادمانی ماهی دارند.
باشد...باز هم٬نهان بغض و صبر بر بی نفسی و اشک٬پنهان.
باشد...
........................................
گناه٬از همان روز اغازین بود.
میم! خسته ام...به برم بیا!
........................................
پدر٬با نازنینش می رقصد.
من٬می گریم و دور می شوم.
کو ٬ تا انقراض؟! (هه!)
کات!