خونابه

...باشد.سخن می گویم؛به جد...اینان٬هرزگی های خویش  به پای «هامون» نگاشتند و مرهمی روانه نکردند؛مگر زخم زبان و حقیر پنداری. من٬تشنه و اواره٬فرورفته در حدیثی ـ که از هنگامهء زایش در اسارتش بوده ام ـ ٬پذیرفتم که اهل ناکجایم. اهل شک و ویرانی و ناهمگونی...
......................................................
در این میان٬سه کس٬نرفته  بازگشتند:باکره ای٬که مرا برادر کوچک خود می خواند. دختری از برف که گمان مبرد عمر حقیر هنوز از بیست برنگذشته است...و « میم»:که هرازچندگاهی٬خبر طنازی اش را مرور دیوانگی ام می کنند.
......................................................
... می خواهم ـ به مویه ـ اواز سردهم. کجاست سازی٬همسازی؟...عشقم ٬در گلو  ناگزیر خفقانی شد٬پست. شورم٬در نگاه ٬ جاری این و ان نامراد شد.
نفسم...هه! نفسم٬نفسش نبود. کام٬سیاه. مجال٬هیچ. عشق٬مرگ...و سقوط: یگانه دریچه ای به خدا...
.......................................................
...« این شبیخون بلا  باز چه بود ای ساقی»


کات!

وقتی « هامون» بزرگ بود

۱) تنهایم. عجیب٬ تنهایم...شبانه ام٬ با «مرغ سحر» گریستن است...می خواهم نباشم. باشم؛ اما به گونه ای بی حسرت.
۲)کسی٬دستم نگرفت...بستر تنهایی و بیماری٬یکی شد: من ماندم و من.(خرده ای نیست: خدایم نالانی را از شمایان دور کند. چرا که٬با حضور خویش٬ شور و شعر را بر بسترتان می رویانم.)
۳) هی٬دختر دریا! همان شانهء « تو» و بغض من و این سیگار٬نفسم را بس!...در پی معجزتی نیستم.
۴)حوصله ندارم. در برابر این « تپش » بایستید!

کات!
پ.ن: بیش زمانی میگذرد که سخنی ـ در خور بیان کردن ـ نگفته ام. تمام تمام ام...گویی٬ خویشتن پوسیده٬بر دوش ذهن می کشم...مددی نمی طلبم. چه٬ همه تان اسیر مشغله های خاص خود هستید.
..........................
تصاویرش را می دیدم. در جای ـ جای جهان...گفتم: « برای « بم » کمک میکنی؟» گفت:« کسی باید بیاید و به من کمک کند.» ( هی! کجا از یزد سخن گفتم؟!)
.........................
...دم را غنیمت شمار! ( با تمام احوال؟)
.........................
نوشتهء قبلی را باز بخوانید/ دوم بهمن ماه٬سالروز فوت داریوش رفیعی؛ بر سر مزارش٬ ظهیرالدوله/ سرمقالهء امروز « شرق» فراموش نشود.(این جمله٬ امری نیست!!)

« همنوا با بم»

پس از مدتی مدید٬اجرای زیبای دیماه ۸۲ را می بینم. این « چکیدهء دوهزار و پانصد سال موسیقی»٬بغض من و ما را مجال خفتن نمی دهد:«...داغ مرا تازه تر کن!»
نفسش ٬گرم و حضورش جاودان!
ما نیز٬گلبارانش می کنیم و دستش را به مهر  می فشاریم.

کات!
پ.ن: اینجا٬زمین است. پس٬شماره حساب جاری ۴۲۸۰(چهار هزار و دویست و هشتاد) و حساب ارزی ۲۲۰۰۷۷۷ به نام محمد رضا شجریان٬بانک ملی٬شعبهء میدان هفت تیر (کد۴۴۴).
تمنای مرا پذیرا باشید!